Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

از هستی و بودن به ستوه آمد و بعد

هی مشت به دیوار اتاقش زد و بعد

یک کلت پر از فشنگ در دست گرفت

تف کرد به روی هر چه خوب و بد و بعد...

در بغض فرو رفته
در وحشتِ تنهایی
یک گوشه در این عالم
یک گوشه ی تنهایی

 

یک گوشه در این عالم
صد بار ترک خورن
صد بار دعا کردن
یک روز تو می آیی...؟!

 

صد بار دعا کردن
در حسرتِ این تفهیم
مستغرق این اغما
افسوس ، نمی آیی...

 

مستغرق این اغما
سرگرمِ کسی بودن
سرگرم شدن با تو
سرگرمِ تن آسایی

 

سرگرم شدن با تو
سرمست شدن از هیچ
هی جرعه از این خالی
هی فرضِ تو اینجایی...!

 

هی جرعه از این خالی
هی فحش به هر چیزی
مبهوت و فرومانده
یک مرده ی سرپایی

 

مبهوت و فرومانده
مبحوس شده در خویش
با ترس،عقب رفتن
با لرز،خود ارضایی

 

با ترس عقب رفتن
شلیک شدن در خود
ترسیده از این رویا
بی میل به فردایی

  

ترسیده از این رویا
زندانیِ این دنیا
دنیاست؟نمی دانی!
رویاست که اینجایی!

 

دنیاست؟نمی دانی
یا برزخِ نفرینی
با نفرت از این کابوس
با ماه هم آوایی

 

با نفرت از این کابوس
از خواب،گریزانی
متروک در این بی حد
در یافتنِ جایی...

 

متروک در این بی حد
گم گشته ی تاریکی
در خشمِ خیابان ها
سرگشته و بی نایی

 

در خشم خیابان ها
مصلوب شدن بر خویش
بر دارِ خودت آویز
یک مرده ی بینایی

 

بر دار خودت آویز
فریاد کنی مسکوت
یک منزجر مظلوم
تبعیدیِ دنیایی

 

یک منزجر مظلوم
مدفونِ همین خاکی
در بغض فرو ماندی
در وحشت تنهایی...

محمدجوادمهدوی - 10 دی ماه 1397

از برگ برگِ دفتر من پرت میشوند

معشوق های خسته ی پایان گرفته ام

یلدای چشم های تو را گریه میکنند

موهای رنگ و بوی زمستان گرفته ام ...!

سید مهدی موسوی

از رنجی خسته ام که از آن من نیست

بر دردی گریسته ام که از آن من نیست

Proletariat

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است!!

به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است

 

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشتِ درختان باغمان تبر است

 

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشق بازیِ من با ادامه ی بدنت...

 

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچه ای که تو ام ! ، در میان جاریِ خون

 

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

 

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره

 

به "هرگزت" که سوالی شد و نوشت: "کدام؟!"

به دست های تو بر آخرین تشنّج هام

 

به گریه کردن یک مرد آن ورِ گوشی...

به شعر خواندنِ تا صبحِ بی هم آغوشی

 

به بوسه های تو در خوابِ احتمالی من

به فیلم های ندیده ، به مبلِ خالی من

 

به لذت رؤیایت که بر تنِ کفی ام ...

به خستگیِ تو از حرف های فلسفی ام

 

به گریه در وسطِ شعر هایی از سعدی

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی...

 

«قسم به این همه که در سرم مدام شده»

«قسم به من ، به همین شاعرِ تمام شده...»

 

قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام

دوباره بر میگردم به شهرِ لعنتی ام!

 

به بحثِ علمیِ بی مزه ام درِ گوشَت

دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت...

 

به آخرین رؤیامان ، به قبل کابوسِ

دوباره برمیگردم به آخرین بوسه . . .

 

سید مهدی موسوی - شاعر تمام شده