Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

۴ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

فریدون فروغی رو نمیشناختم و بیخود از فعل ماضی استفاده کردم الان ، ولی خب معتقدم با گیتارش حداقل برای من یکی یه شاهکار قبل از رفتنش خلق کرده که به شدت ازش لذت میبرم.

"تنهاترین عاشق"

و آهنگ بی کلامش برای من پس زمینه ی درس خوندن ها و نوشتن ها و شب بیداری ها و حرف زدن ها و هر جا که بشه

دانلود :

آهنگ بی کلام تنها ترین عاشق

تنها ترین عاشق - فریدون فروغی

از این حال عجیبی که بازگو کردنش برای هیچ کس را نتوان

از روز هایی که هفته میشوند و ماه و سال و عمر و حکمت وجود هیچ کدامشان را نفهمیدم

از این نگاه خسته و خستگیِ نگاهم به ریز و درشت کائنات

از آتشِ سوزانِ وجود ، در کالبدِ خاکستری ام

از بغض کُشنده ای که مبادا اشک بشود ، که مبادا گریه کنی ، که مرد که گریه نمی کند  ، مرد گریه نمی کند ؟!

از همه ی بودن هایی که نباید و همه ی نبودن هایی که باید ...

از این دم و بازدم بی ثمر ... !

از فاصله ی من و تو ، نه نه ... از فاصله ی من و من ...!!

از خستگیِ تمام وجودم

از این نوشته های مسخره که معلوم نیست برای چه کسی می نویسم

از دیوانگیِ هر شبم که "خب آخه مردک احمق چه مرگته تو " ...

از حفظ بودن ترک ها و چاله چوله های کوچک و بزرگ کف تمام خیابان های شهر...

از سرد بودنم با تمام جهان هستی که می گذارندش به حساب غرورم ...

از این که نفهمیدم عاقل شهر دیوانه ها هستم یا دیوانه ی شهر عاقل ها ...

از لذت نبردن ، از روز مرگی ، از تکرار بیهوده ی زندگی از زندگی ؛ زندگی ... زندگی !

از لبخند های از ته دل مصنوعی ام که مبادا مادر حس کند یک جای کار میلنگد...

از ترس این که تو تصنّعی بودن این بوسه ها را بفهمی ...

از این که در خلوت حسرت "معمولی" بودن را میخورم

از این که همیشه زنده بودم و زندگی نکردم

از بغضِ ویولنِ نمیدانم کدام نوازنده خارجی که در هدفون من روی تکرار است

از این که هیچ وقت نفهمیدم اشکال کارم کجاست

از این که نفهمیدم ، از این که نمی فهمم

از رانندگی در مستی

از انزجارم از همه ی دنیا

از سیراب شدنِ قلب و حسرت آغوش

از اشباعِ آغوش و حسرت قلب ... !

از سنگینیِ نگاه مردمِ شهرِ خالی از سکنه !!

از من که مرا نفهمیدم

از ...

و چه فرق دارد که کدامین روز از کدامین ماهِ کدامینِ سالِ شمسی یا هجری یا میلیادی باشد و الان ساعت چند شب است و فردا چند شنبه است و تو الان کجایی ..؟!

شب ، برای من ، دنیا در یک ترانه ی خاموشِ روی تکرار خلاصه میشود ...

دانلود :

موسیقی متن فیلم حکومت نظامی - اثر تئودوراکیس

مفهوم پیروز و بازنده بین انسان ها خیلی بد جا افتاده متاسفانه

در نظر همه ی انسان ها افراد مشهور ، ثروتمند یا سیاست مدارانی که در راس قدرت هستند معمولاً افرادی پیروز و موفق تعبیر میشن و نقطه ی مقابل اون انسان های شکست خورده ی بدبخت!

ولی من فکر می کنم شاید اگه وقتی توی پنجاه یا شصت سالگی در اوج شهرت ، ثروت و قدرت باشم و به گذشتم نگاه کنم ممکنه جز شکست و باخت هیچی نبینم !!

همیشه دیدگاهم نسبت به دنیا غیر مادی بوده و این واسه من یه باور شده.هیچ وقت به خودم اجازه ندادم فقط با مادی گرایی مطلق به دنیا نگاه کنم و همین موضوع شاید توی این زمونه بزرگترین اشتباه من بوده!

وقتی توی سرزمین گرگ ها زندگی میکنیم این اصرار ما به اهلی بودن، عامل اصلی شکست ماست . . .!

این دیدگاه غیر مادی من ، مفهوم شکست و پیروزی رو واسم تغیر داد.جنگِ منه سرباز هم مثل بقیه ی لشکرِ آدمیان سرِ ثروت و قدرته ، شاید ؛ آره ولی شکست و پیروزی رو هیچ وقت با رسیدن یا نرسیدن به این دو تعبیر نکردم.

به نظرم اون وقتی که آدم توی یه نقطه ای وایسه که آدمای زیادی رو دورو برش ببینه اما کاملاً حس کنه که تنهاست و هیچکسو بجز خودش نداره ، "اوج شکست" محسوب میشه! اون جایی که از همه ی دنیا " یک ساعت فکر راحت " آرزوی اولت باشه می تونی به خودت تبریک بگی که تو یک بازنده ی به تمام معنایی!! اون وقتی که از اعماق وجودت حس کنی که روی قلبت چروک افتاده تو یه بازنده ای و اینو هیچ حساب بانکی ، پست دولتی یا شهرت جهانی نمی تونه تغییر بده !!

 

bazande

 

افسوس اینجاست که ما سالهای سال در تکاپوی رسیدن به چیز هایی هستیم که در نهایت داشتنِ اونا رو خوشبختی نمی دونیم!!!

ما جوونی خودمون رو حروم می کنیم تا به چیز هایی که میخوایم برسیم و وقتی توی کهنسالی به اونها رسیدیم حسرت روزهای جوونی رو میخوریم!! یک تسلسل احمقانه!

 

به یه جایی میرسی که میبینی یه شهر متروکه شدی ، بودن هیچ کس خوشحالت نمی کنه ، نبودنش اما شاید ناراحت ترت بکنه ! هیچ معجزه ای لبخند روی لبت نمیاره ، نه امیدی مونده ، نه زندگی نه امید به زندگی. درخت های خشکیده ی وجودت آخرین قطره های باقی مونده رو از خاطره هات تغذیه میکنن !! اون وقت فقط تویی و خاطره ها ... 

 

اید جدی جدی باید از بقیه ی دنیا جدا باشم !!

کسی پیدا نمیشه که بتونه منو بفهمه 

خیلی سخته البته ؛ آدمِ عجیب و غریب ( و احیاناً مزخرفی ) مثل من که فهم احوالاتش مثل حل یک معادله با صد ها مجهوله

گاهی ولی پیدا میشن کسایی که میان توی زندگیم و مدتی حس میکنم شاید همون آدمیه که سالها منتظرش بودم

اما صد افسوس که بعد از یه مدتی ، سالی ، ماهی ، هفته ای ... دلسرد میشم از امید به فهمیده شدنم ، به بودنشون ، به بودنم ، به خوب شدنم !!

خودشونم خسته میشن ...

اینهمه آدم باحال ، چه دیوونه ای پای عجیب ترین آدم شهر میمونه ؟!

گناه من تفاوتمه :(

من با دنیای اطرافم فرق دارم و توی شهر گنجشک ها یه کلاغ کاری جز گوشه گیری نمیتونه بکنه

دیگه کم کم دارم امیدم به بودن کسی که حال منو بلد باشه رو از دست میدم

باید زندگی کنم

باید بمیرم

...

!