Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زنده به گور - صادق هدایت

 

"  چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت... اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم ، میتوانستم بگویم...نه!یک احساساتی هست،یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند،نمیشود گفت،آدم را مسخره میکنند؛هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او قاصر و ناتوان است... "

 

صادق هدایت را از 16 - 17 سالگی میشناسم اما شناختن فقط در حدود اینکه یک نویسنده ی زبردست معاصر است و نهایتاً نام چندتا از آثار او. هرگز - باوجود علاقه و شوق بسیار - فرصت نشده بود که یکی از آثار او را مطالعه کنم. البته با طرز فکر و سبک هدایت از روی نوشته های دیگران در خصوص او یا جملات کوتاهش آشنایی داشتم.

در سالهایی که بسیار درگیر کنکور و پس از آن دانشگاه بودم بارها قصد مطالعه حداقل یکی از کتاب های اورا کردم که هیچوقت هم موفق نشدم. اما همیشه یک نیرویی به سمت او هدایتم میکرد و خلاصه بگویم که در اصل میدانم این نیرو چیست!   " احساس هم عقیدگی "

تابستان 97 به طور اتفاقی و کاملاً اتفاقی یکی از کتاب های صادق هدایت به دستم افتاد. خیلی تصادفی لا به لای کتاب های دانشگاه که مال یکی از دوستان بود.   زنده به گور

خواندم . و چه خواندنی !

زنده به گور - صادق هدایت

همان اول فهمیدم این اثری است که بدون شک مرا متقاعد خواهد کرد که تار و پود آثار و نوشته های او را زیر و رو کنم!

قصد نقدی بر این کتاب یا حتی اظهارنظر ندارم ولی به طرز عجیبی دوست دارم از آن بنویسم.اصلاً تخصصی در این زمینه ندارم.نه درک ادبی دارم،نه اصول و زیر و بم و چم و خم نویسندگی را میدانم،اما جملات جالب یا بهتر بگویم برای من جادویی در این کتاب وجود داشت. گویا بازگو کننده احوال من است.یکی از دوستان میگفت : کتاب های هدایت را نخوان که از اینی که هستی افسرده تر میشوی. آن روز کمی ترسیدم ولی امروز دیدم که نه تنها افسرده نمی کند بلکه به شکل تعجب آور و یا بهتر است بگویم دوست داشتنی و لبخند آوری احوال و افکارم را بازگو میکند.

 

 در جایی از کتاب مینویسد:

 

" هیچکس نمی تواند به درد من پی ببرد ، این دواها خنده آور است ، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار کرده اند،من پیش خودم میخندم؛ چه بازیگر خانه ایست! "

 

 

نمیدانستم چکار کنم! کتاب را در آغوش بگیرم؟! ، روی دست بگیرم و ببوسم ؟!!

فقط میدانم آن چیز هایی را نوشته که مدت هاست به دنبالشان می گردم.

 

در جای دیگر:

 

" دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه ای؛آنچه که در من انسانی بود از دست داده ام.گزاشتم گم بشود.

درزندگانی آدم باید یا فرشته بشود ، یا انسان و یا حیوان و من هیچ کدام از آنها نشدم و زندگانی ام برای همیشه گم شد. "

 

 از اینها مهم تر آن است که با گوشت و پوست و استخوان حس خواهی کرد که او همه را واقعی گفته است. در اصل این کتاب داستان نیست بلکه سرگذشت خود اوست.دقیقاً شرح احوالات خودش ( و تصادفاً من ) را میدهد. این شاید برای کسی که چنین حالتی را تجربه نکرده فقط یک نوشته به ظاهر ساده باشد اما برای کسی که این حال را درک کرده یک جور پیشگویی از وجودش محسوب میشود. یک شاهکار ! خیلی شگفت انگیز،خیلی دوست داشتنی،خیلی زیبا و در عین حال خیلی غمناک...!

 

 

" این اندیشه ها،این احساسات،نتیجه طرز زندگانی من است.نتیجه طرز زندگی افکار موروثی آنچه دیده،شنیده،خوانده،حس کرده یا سنجیده ام. همه ی آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. "

 

 

کسی چه میداند ، شاید حالِ فاسق ، در جهنم ، بین هم کیشانش بهتر باشد...

 

31تیر1397


• دانلود کتاب زنده به گور اثر صادق هدایت

فرمت : PDF در یک فایل فشرده (zip)

حجم : 2.14 MB

چاپ قدیم

130 صفحه

شامل داستان های :

1. زنده به گور

2.حاجی مراد

3.اسیر فرانسوی

4.داود گوژپشت

5.مادلن

6.آتش پرست

7.آبجی خانم

8.مرده خورها

9.آب زندگی

منبع لینک : پارس بوک

فریدون فروغی رو نمیشناختم و بیخود از فعل ماضی استفاده کردم الان ، ولی خب معتقدم با گیتارش حداقل برای من یکی یه شاهکار قبل از رفتنش خلق کرده که به شدت ازش لذت میبرم.

"تنهاترین عاشق"

و آهنگ بی کلامش برای من پس زمینه ی درس خوندن ها و نوشتن ها و شب بیداری ها و حرف زدن ها و هر جا که بشه

دانلود :

آهنگ بی کلام تنها ترین عاشق

تنها ترین عاشق - فریدون فروغی

و چه بد که نمی دانم چه بنویسم

که از تمام جهان بریده ، که تمام امید هایت قطع شده ،گوشه ای آرام (نا آرام) نشسته ، به قول دوستی ، مثل کسی که آتش گرفته نمیداند بدود یا بایستد ، همه جوره میسوزد و چقدر معنی سوختن را خوب درک میکنم امروز ...

من تقدیر این حال عجیب را پذیرفتم . آن هم در سال هایی که پلی استیشن و تفنگ بادی اوج دغدغه ی آن دوران است. آن چه هنوز نفهمیدم توأمانی این حال غریب با امیدیست که خدا در زندگی ام میکارد و خودم یا خودش نابودش میکنیم.

مثل یک اتاق تاریک ، در یک خانه ی تاریکِ فرو رفته در شبِ یک بیابانِ بی انتها که شمعی در دوردستِ کوچکش ناگهان برافروخته میشود و اندکی بعد خاموش ؛ نه نه اشتباه نکن ، این اسمش امید نیست ، این شکنجه است به تمام معنا !

برای بچه ی باران ، خورشیدِ پشت ابر ، خداییست ظالم که هرازگاهی شلاقِ اشعه هایش را بر بدن باران دیده میکوبد که آری امیدی هست به نام "گرما"

نه پسر ، کور نشو ، تو سرمایت را بکش ، در دنیای تو اگر امید معنی داشت تو را چه بود به گریه های نیمه شبِ زیر 20 سالگی ات ؟!

نقطه ای در زندگی هست که آرزوی نبود این کور سو های امید را میکنی ، باورت میشود؟ آرزوی تاریکی محض!! آنجا میتوانی از این هزار توی تاریکیِ اطرافت نهایت لذت را ببری ! و چه عجیب تر آنکه نام این نقطه مرگ نیست!!!

اولین دقایق تابستان 97

بحبوحه ی جام جهانی  ، فصل داغ کنکور و امتحان ، فصل گرمای دوست داشتنی تابستون

وقتی خوشی های ما قد توپ فوتبال میشه ، وقتی مجبوری با وبلاگ نوشتن تشویش خاطرتو تسکین بدی ، ساکت ، نور لب تاپ و گوشی میشه تنها کور سو های اتاق تاریک ، اتاق تاریک من ، منی که شاید توی بلند ترین روز سال بلند ترین کلمه ای که میاد روی لبم "سلام" و " آره " باشه  ... بماند

دل نوشته نمیخوام بگم ، میخوام از تابستون بنویسم

به نظرم یه رابطه هست که هرچی درسخون تر باشی از تابستون بیشتر خوشت میاد و هرچی واسه درسو مدرسه تنبل تر هم باشی بازم تابستون خیلی کیف میده .ینی اکثراً همه دوسش دارن تابستونو.همین که هفت صبح شنبه زور بالای سرت نیست که بیدار بشی ، خوشبختی :)

ولی اینا به یه طرف ، تابستون شهرستان به یه طرف . توی شهرهای بزرگ و خصوصاً تهران و اصفهان ما ، شلوغی و رونق بازارشم که بزاریم کنار ، گرما نمیزاره بفهمی اصلِ تابستون چیه . شهرستان اگه مث مال ما از اون سردسیر های زمستون محور باشه ( یه چیز تو مایه های "وینترفل" :) که همواره "وینتر ایز کامینگ" هستنخنده ) اونوقته که میفهمی تابستون چقد میتونه عشق باشهچشمک

ولی همه ی این سالها این فصل خوشگل ما هم تحت تاثیر زوال همه ی دوست داشتنی های قدیمی که امروز نه اثری ازشون مونده نه جایگزینی براشون پیدا شده و ما که بویی از اون ها در کودکی شنیدیم ، مست و خمار پی اونها میگردیم و افسوس که پیدا نمیکنیم که نمی کنیم قرار گرفته . اومدنش سرد ، رفتنش سرد اونم از نوع پاییزی ...

توی این دوران غریبِ نابودیه دلخوشی ها ، تابستون ولی خوب پافشاری میکنه ، دمش گرم ( شایدم بهتر باشه بگم دمش سرد:) ! ) هنوز هست ، هنوز نفسش میاد و میره ، هنوز نفسی میاد و میره ...

پ.ن:

نمیدونید چه حالیه وقتی نوشتن واسه وبلاگ شخصیه خودت ( که کاملاً هم شخصیه ، اصن دفترچه خاطراته! )  تنها دلخوشیته...