Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

۲۶ مطلب با موضوع «وبلاگ من (شخصی)» ثبت شده است

اولین دقایق تابستان 97

بحبوحه ی جام جهانی  ، فصل داغ کنکور و امتحان ، فصل گرمای دوست داشتنی تابستون

وقتی خوشی های ما قد توپ فوتبال میشه ، وقتی مجبوری با وبلاگ نوشتن تشویش خاطرتو تسکین بدی ، ساکت ، نور لب تاپ و گوشی میشه تنها کور سو های اتاق تاریک ، اتاق تاریک من ، منی که شاید توی بلند ترین روز سال بلند ترین کلمه ای که میاد روی لبم "سلام" و " آره " باشه  ... بماند

دل نوشته نمیخوام بگم ، میخوام از تابستون بنویسم

به نظرم یه رابطه هست که هرچی درسخون تر باشی از تابستون بیشتر خوشت میاد و هرچی واسه درسو مدرسه تنبل تر هم باشی بازم تابستون خیلی کیف میده .ینی اکثراً همه دوسش دارن تابستونو.همین که هفت صبح شنبه زور بالای سرت نیست که بیدار بشی ، خوشبختی :)

ولی اینا به یه طرف ، تابستون شهرستان به یه طرف . توی شهرهای بزرگ و خصوصاً تهران و اصفهان ما ، شلوغی و رونق بازارشم که بزاریم کنار ، گرما نمیزاره بفهمی اصلِ تابستون چیه . شهرستان اگه مث مال ما از اون سردسیر های زمستون محور باشه ( یه چیز تو مایه های "وینترفل" :) که همواره "وینتر ایز کامینگ" هستنخنده ) اونوقته که میفهمی تابستون چقد میتونه عشق باشهچشمک

ولی همه ی این سالها این فصل خوشگل ما هم تحت تاثیر زوال همه ی دوست داشتنی های قدیمی که امروز نه اثری ازشون مونده نه جایگزینی براشون پیدا شده و ما که بویی از اون ها در کودکی شنیدیم ، مست و خمار پی اونها میگردیم و افسوس که پیدا نمیکنیم که نمی کنیم قرار گرفته . اومدنش سرد ، رفتنش سرد اونم از نوع پاییزی ...

توی این دوران غریبِ نابودیه دلخوشی ها ، تابستون ولی خوب پافشاری میکنه ، دمش گرم ( شایدم بهتر باشه بگم دمش سرد:) ! ) هنوز هست ، هنوز نفسش میاد و میره ، هنوز نفسی میاد و میره ...

پ.ن:

نمیدونید چه حالیه وقتی نوشتن واسه وبلاگ شخصیه خودت ( که کاملاً هم شخصیه ، اصن دفترچه خاطراته! )  تنها دلخوشیته...

یه وقتی دلت میگیره ، چون یه کسی یا یه چیزی که خیلی واست مهم و با ارزش بوده رو از دست میدی 

یه وقتی دلت میگیره چون احساس تنهایی میکنی

یه وقتی دلت از یه نفر میگیره که رنجوندتت

یه وقتی غروب میشه ، پنجشنبه میشه ، پاییز میشه ، هوا سرد میشه ، برگا زرد میشه ، دلت میگیره

یه وقتی با یکی که دوستش داری بحثت میشه ، دلت میگیره

یه وقتی دلت میگیره چون از یه چیزی ، از یه کاری احساس گناه و شرم میکنی

یه وقتایی خسته ای ، با تمام وجودت خسته ای ، دلت میگیره

یه وقتایی دل تنگ یه نفر میشی ، جای خالیش کاری میکنه دلت بگیره

ولی ولی ...

یه وقتایی فقط دلت میگیره

" فقط دلت میگیره "

پیش اومده برات ؟

از چی ؟ هیچی 

از کی ؟ هیشکی

از کجا ؟ هیچجا

واسه چی ؟ نمی دونی

علت ؟ ...

فقط دلت میگیره .

هیچیت نیست . هیچی نشده . وقت خاصی نیست . اتفاق خاصی نیوفتاده . کسی چیزی نگفته . کسی کاری نکرده 

تو فقط دلت گرفته 

و چه مظلومانه که نمیدونی برای چی 

و چه مغمومانه که وقتی میپرسن، چته ؟ نمی دونی چی بگی

لعنت به اون لحظه ها ...

تعبیر تنهایی برای هرکسی متفاوته

واسه خیلیا ، امروز ، نبودن کسی که باهاش جیب کافه چی های شهرو پر کنند شده تنهایی! خیلی هم خوب.

من ولی اگه کافه گردی هم نکنم ، عکس دوتایی هم نگیرم ، پرسه های دوتایی خیابانی هم نداشته باشم به خودم تنها نمی گم

ولی تنهاترینم چون تعبیرم از تنهایی بیشتر نبود کسیه که باهاش اونجوری که میخوام حرف بزنم. همیشه بنده ی زبان بودم هرچند که اگه با من تو یه اتاق باشید و ساعت ها بشینید، من حتی چند کلمه هم حرف نزنم!

(کلاً من فکر کنم نافمو با تناقض و فرق و تفاوت بریدن و چه بد ! )

ولی همیشه بودن کسی که باهاش حرف بزنم رو به بودن شونه ای که روش گریه کنم ، تنی که توی آغوش بگیرم و دستی توی دستام ترجیح میدادم. و خب اصلاً جای تعجب نیست که این گوش شنوا رو هنوز پیداش نکردیم :) و شاید اصلاً جای تعجب هم نباشه که هیچوقت پیداش نکنیم !!

مثل یه فقیر که آرزوی اولش برای دنیا ریشه کن شدن فقره ، همیشه دنیای ایده آلم دنیایی بوده که همه یه دونه از اون خوباش داشته باشن!! :)

واسه همین، همیشه اگه خودم از نبود کسی که ساعت ها کنارش بشینم و بدون دغدغه حرف بزنم و قوت غالبمون چایی باشه - ترجیحاً بدون قند (!) - سعی کردم شنونده خوبی واسه اطرافیانم باشم.سعی کردم درد و دل بشنوم.سعی کردم که یاد بگیرم آروم کردن بقیه رو.دوست بودن و هیچوقت هیچ دوستی نداشتن رو!

آدم ولی بزرگتر که میشه ، خسته تر که میشه ، یه جاهایی که دیگه خیلی چیزا واست بی اهمیت میشن و دنیا برات هر روز بی ارزش تر میشه و در عوض دغدغه هات بیشتر میشن یکم تغییر میکنه. البته خیلی تغییر میکنه ( ولی چون همیشه انکار کننده ی تغییر در خودم بودم میگم "یکم" :)  ). دیگه حوصله ی قبل رو نداری همیشه خسته ای و هرچی هم که میخوابی یه خستگیه عجیبی رو از اعماق وجود حس میکنی!

اینجاست که دیگه گوش شنوا بودن و این قبیل مسائل میرن تو بایگانی ، قسمت قفسه ی " چرت و پرت ها " !!

خلاصه ، تو که یه روز مرهم درد همه بودی نه دیگه هستی و نه خودت مرهم دردی داری...

هر چه بگندد نمکش میزنند ، وای به روزی که بگندد نمک ...

از این حال عجیبی که بازگو کردنش برای هیچ کس را نتوان

از روز هایی که هفته میشوند و ماه و سال و عمر و حکمت وجود هیچ کدامشان را نفهمیدم

از این نگاه خسته و خستگیِ نگاهم به ریز و درشت کائنات

از آتشِ سوزانِ وجود ، در کالبدِ خاکستری ام

از بغض کُشنده ای که مبادا اشک بشود ، که مبادا گریه کنی ، که مرد که گریه نمی کند  ، مرد گریه نمی کند ؟!

از همه ی بودن هایی که نباید و همه ی نبودن هایی که باید ...

از این دم و بازدم بی ثمر ... !

از فاصله ی من و تو ، نه نه ... از فاصله ی من و من ...!!

از خستگیِ تمام وجودم

از این نوشته های مسخره که معلوم نیست برای چه کسی می نویسم

از دیوانگیِ هر شبم که "خب آخه مردک احمق چه مرگته تو " ...

از حفظ بودن ترک ها و چاله چوله های کوچک و بزرگ کف تمام خیابان های شهر...

از سرد بودنم با تمام جهان هستی که می گذارندش به حساب غرورم ...

از این که نفهمیدم عاقل شهر دیوانه ها هستم یا دیوانه ی شهر عاقل ها ...

از لذت نبردن ، از روز مرگی ، از تکرار بیهوده ی زندگی از زندگی ؛ زندگی ... زندگی !

از لبخند های از ته دل مصنوعی ام که مبادا مادر حس کند یک جای کار میلنگد...

از ترس این که تو تصنّعی بودن این بوسه ها را بفهمی ...

از این که در خلوت حسرت "معمولی" بودن را میخورم

از این که همیشه زنده بودم و زندگی نکردم

از بغضِ ویولنِ نمیدانم کدام نوازنده خارجی که در هدفون من روی تکرار است

از این که هیچ وقت نفهمیدم اشکال کارم کجاست

از این که نفهمیدم ، از این که نمی فهمم

از رانندگی در مستی

از انزجارم از همه ی دنیا

از سیراب شدنِ قلب و حسرت آغوش

از اشباعِ آغوش و حسرت قلب ... !

از سنگینیِ نگاه مردمِ شهرِ خالی از سکنه !!

از من که مرا نفهمیدم

از ...

و چه فرق دارد که کدامین روز از کدامین ماهِ کدامینِ سالِ شمسی یا هجری یا میلیادی باشد و الان ساعت چند شب است و فردا چند شنبه است و تو الان کجایی ..؟!

شب ، برای من ، دنیا در یک ترانه ی خاموشِ روی تکرار خلاصه میشود ...

دانلود :

موسیقی متن فیلم حکومت نظامی - اثر تئودوراکیس

در یک جمله :

به پاسداشتِ قلم !

 

اما به تفصیل :

تلویزیون آمد اما رادیو نرفت ، چای ساز آمد اما سماور بازنشسته نشد ، ماشین آمد اما هنوز هم دوچرخه سوار میبینیم و بسیاری دیگر.

هفت سال پیش وقتی هنوز مجبور بودم از فروشگاه های لباس بچگانه خرید کنم برای اولین بار وبلاگ ساختم.هنوز هم هست ! حذفش نکردم ، شاید سی یا چهل سالگی سری بزنم و ... خودتون میدونید دیگه !!

آن زمان بزرگترین بستر ارتباط و انتشار و خودنمایی قلم (بخوانید: تایپ با کیبورد ! ) بدون شک وبلاگ ها و وبسایت ها بود.یعنی به اصطلاح هر ننه قمری صاحب وبلاگ نبود یا اگر بود خواننده نداشت یا اگر داشت خودش بود!! فضا سنگین ، مطالب عمیق و غنی ، و خلاصه یک سرویس وبلاگ، کمِ کم حکم یک کتابخانه ی کوچک داشت.

به مرور شبکه های اجتماعی آمدند و به مرور وبلاگ و وبلاگ نویسی به انزوا رفت و امروز 30 فروردین 1397 شاید همزمان که میلیون ها نفر ،دست روی صفحه نمایش گوشی موبایل ، لم داده ، تلگرام و اینستاگرام را زیر و رو می کنند حداکثر چند هزار نفر هم مشغول وبلاگ نوشتن یا وبلاگ خواندن باشند!

باید تاسف خورد ولی چرا ؟!

علت ، مرگِ تولید محتواست !

پیوند نه چندان مقدسِ شبکه های اجتماعی با زندگی ما ثمره اش مولودِ نامیمونی بود به نام " کپی - پِیست " !!

ببینید شاید در پاسخ بگویند : چون رادیو داشتیم پس تلوزیون اختراع نمی کردیم ؟؟ یا چون دوچرخه وارد زندگی ما شد پس نباید هرگز اتوموبیل به دنیا می آمد؟؟ پس دیگر پیشرفت نکنیم ؟؟

نـــه ! اشتباه نکنید ، در دورانِ رونق وبلاگ ها ما در بد بینانه ترین حالت مثلاً اگر 10 نویسنده داشتیم 8 خواننده هم بود.با آمدن شبکه های اجتماعی امروز به این سمت رفته ایم که 1 نویسنده داریم ، 100 کپی کننده و یک میلیون خواننده !! این یعنی مرگِ تولید محتوی !

سهولتِ استفاده از شبکه های اجتماعی هم مزید بر علت شد که امروز نه وبلاگی بروز شود و نه اگر بروز شد خوانده شود.در گذشته باید مو سپید می کردی تا یک وبلاگ بسازی و تعداد انگشت شماری مخاطب هم داشته باشی ؛ اما امروز با چند لمس ساده اپلیکیشن نصب می کنی و با چند لمس ساده تر صاحب یک پیج میشوی و با چند ترفند ساده ی دیگر هم مخاطب های پرشمار خودت را خواهی داشت. مخاطبِ کپی - پیست های تو!!

blog

اما "هدف" ، مهم ترین تفاوت است.

دو نویسنده را تصور کنید. یکی برای شهرت و ثروت می نویسد و شاید حتی خیلی خوب هم بنویسد اما دیگری برای نشر دانسته هایش کتاب تالیف می کند. در دنیای مجازی هم این تفاوت بزرگ مشهود است.زمانی هدف شخص از داشتن یک وبلاگ ساده این بود که حس میکرد دانسته هایی در سر دارد و فضایی برای انتشار پیدا نمی کرد. به همین خاطر اولین پاسخ بعد از نا امیدی از نشر کتاب و فعالیت درجراید و جولان دادن در مجله ها "وبلاگ" بود و همین باعث شده بود که غنی ترین بستر دنیای اینترنت همین وبلاگ ها باشند که بیش از 90 درصد محتوی آن ها تولید صاحبانشان بود.

اما این تعدد شبکه های اجتماعی در یک کلام کمیت ها را بالا برد و کیفیت ها را پایین آورد. اگر جلوه ی بارز این ادعا را می خواهید به جامعه امروز نگاه کنید. میلیون ها دانشجو ، میلیون ها فارغ التحصیل و حتی میلیون ها نفر با تحصیلات عالیه و تکمیلی و وضعیت فعلیِ صنعت و فرهنگ و بهداشت و و و...

من دغدغه ام این نیست که چرا وبلاگ ها خاک گرفتند و با چیز های دیگری جایگزین شدند. درد من تولید محتوای ارزشمند است.حالا چه در محیط تلگرام یا چه بستری با پسوند blog.ir  !

در دهکده ی جهانیه امروز ما هدف فقط دیده شدن است. یا کسب پول. یا هر چیز دیگری بجز خالق بودن !!

اما یک اصل تغییر ناپذیر وجود دارد ؛ میشود از مسیر های مختف یه یک هدف رسید اما نمی شود از یک مسیر به اهداف مختلف رسید.

قضاوت با شما - پاینده باشید

مفهوم پیروز و بازنده بین انسان ها خیلی بد جا افتاده متاسفانه

در نظر همه ی انسان ها افراد مشهور ، ثروتمند یا سیاست مدارانی که در راس قدرت هستند معمولاً افرادی پیروز و موفق تعبیر میشن و نقطه ی مقابل اون انسان های شکست خورده ی بدبخت!

ولی من فکر می کنم شاید اگه وقتی توی پنجاه یا شصت سالگی در اوج شهرت ، ثروت و قدرت باشم و به گذشتم نگاه کنم ممکنه جز شکست و باخت هیچی نبینم !!

همیشه دیدگاهم نسبت به دنیا غیر مادی بوده و این واسه من یه باور شده.هیچ وقت به خودم اجازه ندادم فقط با مادی گرایی مطلق به دنیا نگاه کنم و همین موضوع شاید توی این زمونه بزرگترین اشتباه من بوده!

وقتی توی سرزمین گرگ ها زندگی میکنیم این اصرار ما به اهلی بودن، عامل اصلی شکست ماست . . .!

این دیدگاه غیر مادی من ، مفهوم شکست و پیروزی رو واسم تغیر داد.جنگِ منه سرباز هم مثل بقیه ی لشکرِ آدمیان سرِ ثروت و قدرته ، شاید ؛ آره ولی شکست و پیروزی رو هیچ وقت با رسیدن یا نرسیدن به این دو تعبیر نکردم.

به نظرم اون وقتی که آدم توی یه نقطه ای وایسه که آدمای زیادی رو دورو برش ببینه اما کاملاً حس کنه که تنهاست و هیچکسو بجز خودش نداره ، "اوج شکست" محسوب میشه! اون جایی که از همه ی دنیا " یک ساعت فکر راحت " آرزوی اولت باشه می تونی به خودت تبریک بگی که تو یک بازنده ی به تمام معنایی!! اون وقتی که از اعماق وجودت حس کنی که روی قلبت چروک افتاده تو یه بازنده ای و اینو هیچ حساب بانکی ، پست دولتی یا شهرت جهانی نمی تونه تغییر بده !!

 

bazande

 

افسوس اینجاست که ما سالهای سال در تکاپوی رسیدن به چیز هایی هستیم که در نهایت داشتنِ اونا رو خوشبختی نمی دونیم!!!

ما جوونی خودمون رو حروم می کنیم تا به چیز هایی که میخوایم برسیم و وقتی توی کهنسالی به اونها رسیدیم حسرت روزهای جوونی رو میخوریم!! یک تسلسل احمقانه!

 

به یه جایی میرسی که میبینی یه شهر متروکه شدی ، بودن هیچ کس خوشحالت نمی کنه ، نبودنش اما شاید ناراحت ترت بکنه ! هیچ معجزه ای لبخند روی لبت نمیاره ، نه امیدی مونده ، نه زندگی نه امید به زندگی. درخت های خشکیده ی وجودت آخرین قطره های باقی مونده رو از خاطره هات تغذیه میکنن !! اون وقت فقط تویی و خاطره ها ... 

 

اتفاقاً همین دنیای محدود ، جاییه واسه اجتماع نقیضَین !!

عجب جمله ای گفته واقعاً ، از بندِ ناف تا خطِ صاف . . .
توی همین فاصله ی کوتاه چه اتفاقا که نمیوفته
دنیا خییییلیییی پیچیدس درسته ؟ ولی دقت که میکنی میبینی خیلی سادس
دنیا خیلی زیباست ، ولی قشنگ که فکر میکنی میبینی خیلی زشت و کثیفه
اینا هم مکانی رو نشون نمیده ها ، که مثلا بگیم دنیا زشتی داره و زیبایی داره و اینجوری نه چیزی نقض میشه و نه چیز عجیبیه
اینا هم زمان اتفاق میوفته ، یعنی دنیا در عین زیبایی بسیار تنفر برانگیزه یا در عین پیچیدگی خیییلییی سادس
چنین جایی واسه زندگی کردن خیلی دوست نداشتنیه ولی وقتی مجبوری و تنها راهته ناچاری که دوسش داشته باشی یا حتی بالاتر ، عاشقش باشی!!
همینم تناقضه ، بهتر بگم ، این بالاترین تناقض زندگیه انسانه ، انسان باید عاشق دنیایی باشه که فطرتاً ازش متنفره !!
خب اگه کسی تا اینجای این متنو بخونه و فرار نکنه بره جای شکر داره !!
صحبتم سر همینه ، چجوری این دنیا رو دوست داشته باشم آخه ؟؟!!
شاید بهترین آرزوم براتون همین باشه که جواب این سوالو پیدا کنید !!
nowruz
کنار سبزه و سکه ، کنار آب و آیینه ، تموم لحظه های شب ، "سکوت" هفتمین سینِ . . .
رسیدیم به بهار 97 
این سال ها و ماه ها و هفته ها میگذرن ، خاطره میمونه ، موهای ما از تشت خاطره هامون سیراب میشن و سفید ...!
یه سال و خورده ای از این وبلاگ منم گذشت
مخاطبش فقط خودمم و واسه همینه که دوسش دارم :) جاهای خلوتو دوس دارم
گیجم ، همچنان سردرگم ، مات ، مبهوت ، حاله عجیب و غریب اما ...
حوصله ی توضیحشو ندارم 
زندگی رو زندگی کنید 
قشنگ نیس ، ولی قشنگه ...

شاید "سرما" نبود "گرما" تعبیر بشه

یا " تاریکی" نبود  "نور "

اما حداقل برای من یکی " مرگ " به معنای نبود " زندگی " نیست.

شاید ربطی نداشته باشه ولی ناخودآگاه یاد این داستان میوفتم که : شخصی که تمام عمرش در معرض بوی تعفن بوده وقتی از بازار عطر فروش ها رد میشده از حال میره و تا دوباره اون بوی بد همیشگی به مشامش نمیرسه به هوش نمیاد!!

این یه مثال خیلی خوب از مفهوم نسبیته

دنیای ما دنیای نسبیت هاست

این که فلان رایحه خوبه و فلان بو بده رو کسی از قبل تعین نکرده . یعنی مفهوم خوب بودن یا بد بودن توسط خود انسان ها به وجود میاد و عملاً در طول تاریخ وحی منزلی نبوده مبنی بر این که بوی خوب چه بوییه ، یا منظور از زیبایی چیه یا صدای خوب دقیقاً چه صداییه!!

زندگی هم همینجوره

برای کسی که سراسر عمرش با لذت و خوشبختیِ تمام زندگی کرده مرگ یه کابوس وحشتناکه و در عین حال و در آنِ واحد برای کسی که مدام متحمل درد و رنج بوده مرگ خیلی هم بد به نظر نمیاد!

من جزو دسته ی دوم نیستم (!)؛ ولی به مرگ خیلی دوستانه نگاه می کنم !!

شاید بدترین نقطه ی زندگی، جاییه که مرگ برات لذت بخشه ! شاید ؛ نمی دونم...

وقتی کسی از مرگ نمی ترسه، بلکه تقریباً میشه گفت براش لحظه شماری میکنه ، داره یه زندگیه متفاوت رو تجربه می کنه! خیلی متفاوت ...!!

بعضی وقت ها به بعضی چیز ها که فکر میکنم یا تحت شرایط خاصی قرار میگیرم برای یه لحظه از مرگ میترسم . از ازدست دادن بعضی چیز ها و رفتن و دیگه نبودن...

اما وقتی میبینم ما مردم این دنیا با خودخواهی تمام فقط و فقط به فکر خودمون هستیم و حتی مفاهیم والایی مثل عشق رو هم با خودخواهی ترکیب می کنیم و حتی دوست داشتن کسی رو به خاطر خودمون میخوایم نه به خاطر طرف مقابل ، متوجه میشم که واقعاً این دنیا خیلی دوست نداشتنیه !!

همون جمله ی همیشگی : همه چیز خیلی بی مزست !!

شاید پس این پرده ی مرگ، دنیای من باشه! دنیایی که دوستش دارم ، دنیایی که توش واقعی می خندم ، دنیایی که توش میتونم دوست داشته باشم ، میتونم دوست داشته بشم ! دنیایی که توش " عشق " یه دروغ زیبا نباشه...

نه این که بگم آرزوی مردن دارم ، اهل دروغ نیستم ولی فک میکنم یه تغییر احتیاجه و کسی چه میدونه که این تغییر چیه ..!؟

مرگ شاید

شاید آره

شاید نه

و مثل همیشه غرق در این همه " شاید ها " 

اید جدی جدی باید از بقیه ی دنیا جدا باشم !!

کسی پیدا نمیشه که بتونه منو بفهمه 

خیلی سخته البته ؛ آدمِ عجیب و غریب ( و احیاناً مزخرفی ) مثل من که فهم احوالاتش مثل حل یک معادله با صد ها مجهوله

گاهی ولی پیدا میشن کسایی که میان توی زندگیم و مدتی حس میکنم شاید همون آدمیه که سالها منتظرش بودم

اما صد افسوس که بعد از یه مدتی ، سالی ، ماهی ، هفته ای ... دلسرد میشم از امید به فهمیده شدنم ، به بودنشون ، به بودنم ، به خوب شدنم !!

خودشونم خسته میشن ...

اینهمه آدم باحال ، چه دیوونه ای پای عجیب ترین آدم شهر میمونه ؟!

گناه من تفاوتمه :(

من با دنیای اطرافم فرق دارم و توی شهر گنجشک ها یه کلاغ کاری جز گوشه گیری نمیتونه بکنه

دیگه کم کم دارم امیدم به بودن کسی که حال منو بلد باشه رو از دست میدم

باید زندگی کنم

باید بمیرم

...

!

از اون جهت که بچه ی زمستونم همیشه این فصل جذابیت خیلی خاصی برام داشته و حسابش حسابی از بقیه ایام جداس. زمستونم که همه ی خوشگلیاشو مدیون شب اول خیلی خیلی خوشگلشه.نه چون طولانی ترین شبه ساله هااا ، نه کاری به این چیزاش ندارم ، کلاً هر چیزی که بهونه بشه واسه تجدید دیدار و دور هم جمع شدن به نظرم خیلی ارزشمند تر از تمام مادیات و زرق و برق دنیاست. ولی ولی ولی... هزارو صد افسوس که هر چی زمان میگذره این گرمای عشق و محبت بین دوستان و قوم و خویشا کم رنگ و کم فروغ تر میشه و من چقدر محسوس این زوال رو میبینم و با تمام وجودم احساسش می کنم.

نمیدونم چرا هرچی به ذهنم فشار میارم که قدیما رو به یاد بیارم در نهایت فقط و فقط به این نتیجه میرسم که خیلی خیلی جو صمیمی تر و دوست داشتنی تری بینمون بود ، خیلی لبامون خندون تر بود ، خیلی دلامون شادتر بود خیلی . . .

yalda

بچه تر که بودم این مناسبتا قشنگ تر بود ، دوس داشتنی تر بود ولی متاسفانه نمیفهمیدم که هرچی زمان پیش بره دیگه این فضای فوق العاده تکرار شدنی نیست و ما میمونیم و یه جهان شلوغ و هرج و مرج بی دلیل دنیای اطرافمون و روزهای تکرار نشدنیه گذشته . . .

ولی برای زنده موندن این میراث هم که شده پاس میداریم این جشن آریایی رو و همچنان در حسرت زیبایی هایی که امروز دیگه قدیمی شدن ...

آخرین ساعات پاییز 96 - یلدا مبارک