Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

آخرین روز از عجیب ترین فروردین من

همچنان در خانه

همچنان اندوهگین

همچنان گیج و مبهوت

پایان فروردین 1399 - 2020 میلادی

میشد که بهمن زیبا تر از این باشد!

میشد فصل شکست زمستان باشد نه فصل انحطاط بهار !

میشد که یخمان آب بشود...

غصه ها مان آب برود...

و قصه ها مان میشد که زیبا تر از این باشند...

میشد که فصل کوچ دیو زمستان و فرشته ی بهار از این و به این دیار باشد!

میشد که داستان جور دیگری باشد؛ اما نشد! و به بهمن که میرسیم زمستان ما دوباره آغاز میشود

نمی دانم

شاید این خاک نفرین شده؛ اما چون منی که به نفرین اعتقادی ندارد چگونه این فاجعه ها را هضم کند؟!

اما شکی نیست که ما تاوان جهلمان و جهل پدرانمان را میدهیم. این ها چوب ساده لوحی ماست که در آستینمان فرو شده

اما غم انگیز تر آن است که ما از نادانی خودمان باخبریم و همچنان بر ندانستن ثابت قدم! اینکه هنوز هم در این فلاکت دست و پا میزنیم تاییدی بر این مساله است.

افسوس که نه وقاحت وحشی های روبرویمان تمامی دارد و نه مظلومیت ما

بر ماتم ما نقطه ی پایانی نیست

یکشنبه - 22 دی ماه

پاییزی که گذشت برای من جز غم و اندوه نبود. آبان 98 مثل دی ماه 96 و 88 و هر روزمان در خاطرم خواهد ماند. و مثل همیشه تلاش بیهوده برای فراموشی. چه موهبتی است این فراموشی ، اگر واقعی باشد!

باران شدیدی میبارد.بغض آسمان است لابد. ترم 5 کارشناسی به انتها نزدیک میشود.خستگی عجیبی احساس میکنم. زیر انبوهی از کتاب های خوانده و نخوانده مدفون شده ام. فقط منتظر گذشتن روز ها هستم، بی هدف ، بی امید...

آخرین روز های پاییز، آخرین روزهای بیست و یک سالگی 

[از کف خیابان ها مینویسم]

اینجا خیلی سرد است. سوز سرمای آبان و آذر و برف عجیب و غریب پاییزی به کنار، سرما بیشتر یک جور سردی درونیست. گرمای آتش لاستیک و اتوبوس و... کفاف نمیدهد. سرما سرمای شقیقه های تو خالیست. متروکه ، سرد و خاموش.

بعضی از درخت ها هنوز برگ دارند. زیاد سبز و خوش رنگ نیستند ولی هنوز بوی بهار میدهند. بیشترشان ولی نه؛پاییزی شده اند. آدم ها هم تقریباً به همین شکل!

خیابان ها شلوغ است. چرا؟ راستش دقیقاً نمیدانم! جماعتی آشفته که میتوان از صورتشان خواند که حتی نمیدانند برای چه در این سرما در خیابان سرگردانند

آشوبگران! اشرار! وحشی! آموزش دیده ی دشمن! خط گرفته! و ده ها بر چسب دیگر دور تا دور بدنش چسبیده و همچنان در خیابان است. مشتش گره خورده، نمیدانم از شدت سرماست یا...؟ نمیدانم

خیابان شلوغ است ولی همه تنها هستند. تنهایی تنهاییِ ترس است وقتی روبرو گلوله و شاید پشت سر خنجر باشد. فریاد های جسته گریخته ای به گوش میرسد. از هر گوشه یک شعار از هر دهان یک نطق. صدا ها بوی بغض میدهند!

هر کدامشان با دی ماه و خرداد و تیر و... خاطره دارند و این روز ها تاریخ آبان را مینویسند. دست ها ولی خالیست.برعکس دل هاشان...

جنگ،جنگ با وقاحت است. با دهان هایی جریده از فریاد

ما دیگر ما نیستیم! این را چند روزیست که فهمیدم...

چند روزی از قطع دسترسی به اینترنت میگذرد، غبار عجیبی گرفته اند دلها!! ما دیگر ما نیستیم ، ما نقابی از پروفایل های رنگین و هنری، پست های جذاب و بیوگرافی های دهان پر کن شده ایم. مدفون زیر تلنباری از مانیفست های روشنفکران مجازی و فیگورهای قهرمانان تناسب اندام و ژست های مختلف مدل های فشن و خبرهای دست اول و مهمی چون لباس جنجالی خانوم بازیگر و حرکت زشت بازیکن فوتبال!

حتی عشق هم از خاطرمان رفته است، مجازاً عاشقیم!! عشق کجا و سیگنال های اینترنتی کجا...!

نقاب زیبایی که از خودمان ساخته ایم و برای هم شاخ میشویم! تمام آنچه از ما در معرض نمایش است با قطع شدن اینترنت به یغما میرود... افسوس

آنچه این روز ها در سطح خیابان های شهرمان شاهد آن هستیم آغاز حرکت یک جامعه به سمت آگاهیست.هرچند دور و هرچند خفیف و بی نتیجه! اما چیزی که مسلم است، زین پس جامعه ی ما به هر حکمی به راحتی تن نخواهد داد. در واقع این اتفاقات زمینه ای برای یک تغییر دیدگاه است؛ آگاهی حاکمیت در خصوص عدم عقب نشینی در برابر خواسته های مردمی به هر نحوی که شده، نشان دهنده ی اهمیت این موضوع است. اولین عقب گرد به سمت خواسته های جامعه برای مردم پیام بسیار روشنی به همراه خواهد داشت و یک باور عمومی به وجود می آید مبنی بر اینکه میتوان با ایستادگی به اهداف رسید. به هر صورت، این اتفاقات نوید یک آینده ی روشن تر حداقل در ایدئولوژی مردم را میدهد.

به خانه برگشتم و امروز شادترینِ غمگین های دنیا هستم.

و " ساکت ماندن " تکلیف همیشگی ام خواهد بود. اشتباه می کردم! اینجا هیچ غلطی نمی توان کرد...

یا ندان و ندانسته بمیر

یا بدان و لب بدوز 

و غیر این دو راهی نیست...