Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

۲۶ مطلب با موضوع «وبلاگ من (شخصی)» ثبت شده است

پاییزی که گذشت برای من جز غم و اندوه نبود. آبان 98 مثل دی ماه 96 و 88 و هر روزمان در خاطرم خواهد ماند. و مثل همیشه تلاش بیهوده برای فراموشی. چه موهبتی است این فراموشی ، اگر واقعی باشد!

باران شدیدی میبارد.بغض آسمان است لابد. ترم 5 کارشناسی به انتها نزدیک میشود.خستگی عجیبی احساس میکنم. زیر انبوهی از کتاب های خوانده و نخوانده مدفون شده ام. فقط منتظر گذشتن روز ها هستم، بی هدف ، بی امید...

آخرین روز های پاییز، آخرین روزهای بیست و یک سالگی 

به خانه برگشتم و امروز شادترینِ غمگین های دنیا هستم.

و " ساکت ماندن " تکلیف همیشگی ام خواهد بود. اشتباه می کردم! اینجا هیچ غلطی نمی توان کرد...

یا ندان و ندانسته بمیر

یا بدان و لب بدوز 

و غیر این دو راهی نیست...

یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!

این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران با اتفاقی متفاوت روبرو میشدم.

کم کم نسبت به اهمیتی که به دیگران میدادم سرد شدم. دیگر خیلی چیزها که در گذشته برایم مهم بودند ارزشی ندارند. زندگی همینگونه است. هر چند وقت یکبار باید به خودت بیایی، دو دوتا چهارتا کنی ببینی اصلاً کجای زندگیِ این افرادی هستی که انقدر برایشان اهمیت قائل میشوی!

فکر میکنم بیش از هر کس به خودم مدیونم. سالها بعد شاید هیچ اثری از خیلی هایی که امروز سعی میکنم در کنارشان باشم نباشد. و یک "من" مانده و دیگرانی که حتی ندانم کجا هستند و چه میکنند و آنها هم همینطور!

چند بار تا به حال خبر خودکشی کسانی که میشناختمشان در زندگی به من رسیده.البته نه این که آشنای نزدیک باشند یا ارتباطی بین من و آنها باشد،نه،فقط میشناختمشان.

یادم می آید هر بار با خودم میگفتم چطور ممکن است کسی انقدر احمق باشد که دست به چنین کار فاجعه باری بزند و هر بار هم جوابی به ذهنم نمیرسید.بعد از این که میفهمیدم همچین کاری کرده اند دید خیلی بدی نسبت بهشان پیدا میکردم و همیشه از این موضوع مطمئن بودم که هر اتفاقی هم در زندگی برای انسان بیوفتد باز هم خودکشی حماقت محض است...

اما سالها گذشت تا شاید حداقل کمی حس کنم چه احساسی داشته اند یا وقتی دست به همچین کاری زدند به چه چیزی فکر میکردند و...

حالا خودم در نقطه ای ایستاده ام که هر روز بارها فکر پایان دادن به زندگی را مرور میکنم.میدانم شاید هیچوقت نه به این جمع بندی برسم و نه این جرئت را پیدا کنم ولی حداقل این که در مورد خودم به آن فکر میکنم!

قضاوت کردن دیگری اشتباه است.امروز این را کاملاً درک میکنم.کسی چه میداند بر آن کسی که با ارزش ترین دارائی اش را در لحظه ای از خودش میگیرد چه گذشته؟!

مسأله ساده تر از این هاست.وقتی هیچ دلیلی برای ادامه دادن به زندگی پیدانکنی محکوم به مرگی،و توضیح این مساله ی ساده آنقدر پیچیده است که حتی غیر ممکن.قطعا غیرممکن،اصلاً تفهیم این موضوع که نمیدانی برای چه باید هنوز نفس بکشی و به امید چه اتفاق خارق العاده ای هنوز روی زمین ادامه بدهی به دیگری محال ممکن است.

با پدیده ای به نام زندگی و زنده بودن مواجه هستم که هنوز حتی معنی آن را درک نکردم،هر سال هر روز هر لحظه بیشتر از قبل از آن متنفر میشوم و بدتر این که حتی نمیدانم چرا...!

 

از روزی که حس تنهایی ام انقدر وخیم شد که مجبور شدم نوشتن این وبلاگ رو شروع کنم حالا 730 روز میگذره.دوسال گذشت و این جا و این نوشته های بی مخاطب و بدون بازدیدم تنها دلخوشی های من توی زندگی شدن.قبلاً زیاد وبلاگ نوشتم ولی هیچوقت وبلاگ شخصی نداشتم.این دو سال که وارد دانشگاه شدم شاید برعکس این که آدم دور و برم زیاد هست اما خیلی تنهام.خیلی از اوقاتم به تنهایی میگذره؛و خب چه التیامی بهتر از "نوشتن"؟!

هر چی که بزرگ تر میشم یاد میگیرم که دیگه گله از تنهایی نکنم.شاید علت اصلیش اینه که انتخاب خودم بوده،ولی از اینکه همین نوشتن ها و فیلم و کتاب و ساز و... جای خالی هر چیزی رو برام پر کردن راضی ام.دوست دارم ادامه بدم.به زندگی نه البته زیاد دید خوشایندی ندارم ولی به نوشتن و دیدن و شنیدن هنوز علاقه مندم.

توی جشن تولد دوسالگی این وبلاگ یه قولایی بهش دادم.می خوام هر چیزی که تجربه می کنم رو اینجا بنویسم.مطمئنم هر چی بزرگ تر میشم چون روز به روز تنها تر میشم اینجا روز به روز رونق بیشتری میگیره.درس و دانشگاه و مهندسی عمران دانشگاه صنعتی اصفهان رو که بزاریم کنار،من هستم و یک ویولن دوست داشتنی و یک مشت کتاب که روز به روز بیشتر میشن و یه لب تاپ واسه نوشتن این وبلاگ و تعداد خیلی زیادی فیلم و سریال که همه ی تایم روزانه ی من رو پر می کنه.خب این ها نمی تونه خیلی موضوعات مناسب و جذابی برای پر کردن وبلاگم باشه ولی خب مجبورم!

سعی می کنم بیشتر از قبل از آدما فاصله بگیرم.اینجوری راحت ترم.فکر میکنم اونا هم خیلی راحت تر باشند!آدمایی که همشون رو دوست دارم،ولی همیشه از دور!همه ی آدمای این دنیا توی خانوادم برام خلاصه شدن و همه ی این دنیای بزرگ توی اتاقم!اینجور منزوی زندگی کردن رو دوست دارم؛هرچند ازش متنفرم و متنفرند(!) ولی خیلی دوستش دارم!

از روزی که به این جا اومدم بجز دست نوشته های هر از چند گاهی ام فقط شعر و کتاب و موسیقی و سینما موضوع این وبلاگ بوده و از این به بعد هم فراتر نخواهد رفت.چقدر هنر رو دوست داشتم همیشه...

دیگه امیدوار به یک حالِ خوب و آرمان شهرِ رویایی برای خودم نیستم ولی مُسَکّن های خودمو خوب میشناسم؛"وبلاگ عزیزم" !

روی مرز بیست و نمیدانم چند سالگی ام ایستاده ام

غمگین از این روز ها ، دلزده از گذشته ، بی اعتماد و هراسان از آینده ، هیچ چیز نمی خواهم! از همه کس و همه چیز بریده ام؛این روز های کابوس وار هم میگذرند ولی فرقش با گذشته این است که دیگر امید آمدن روزهای خوب را ندارم.تنها،مثل همیشه یک گوشه کز کرده ام. آیا دیوانه ام؟یا سرشت من غیر از دیگر آدمیان است؟ چرا نمی توانم بخندم؟یا مثل بقیه شاد باشم؟ حداقل به ظاهر...

انقدر بغض در گلو تلمبار کرده ام که حتی از گریه کردن هم میترسم.ذره ذره مردن در عجیبیست، میدانی؟ سالهای قبل،روز تولدم چند تبریک میرسید ، دوستان خیلی قدیمی؛ دیگر انقدر منزوی شده ام که همان چند پیام از راه دور هم نیامدند.

سرد است.برف نمیبارد ولی روی زمین و در دامنه ی کوه آثارش پیداست.زمستان خودم از راه رسیده.یواش یواش حس به بن بست رسیدن مطلق را در وجودم احساس میکنم.خیلی سرد است.

من همه ی زندگی ام را در گوشه گیری و غم و بغض گذارندم ولی دارم به جایی میرسم که ادامه ی زندگی برایم بی معنی میشود.میترسم.آیا یک روز این نوشته ها تنها چیزیست که از من در این دنیا باقی مانده؟ نمیدانم

فقط کاش اتفاقی بیوفتد ... کاش !

امروز مادر یکی از کسانی که سال ها برایمان کار میکرد مرد. دید دیگری به مرگ پیدا کردم. ناگهان که خبر مرگش رسید در فکر فرو رفتم. همان فکر های همیشگی ؛ کجا هستم ، برای چه هستم و دارم کجا می روم... چندی بعدش خبر خودکشی کسی آمد ؛ باز غرق در فکر... مردن برای من بیش از آن که ترسناک باشد مبهم بود.کوچک تر که بودم از مردن و دیگر نبودن ترس داشتم.فیلم خون آشام یا پارس سگ در نیمه شبِ تنهایی فلان پس کوچه نمی ترساندنم اما فکر به "مرگ" مرا در خود فرو می برد. سنم که بالا تر رفت ، ترسم ریخت اما حسی گنگ و نامفهوم نسبت به آن پیدا کردم. و این روز ها دیگر تیتر یک نشریات خزعبل مغز من است!

بله ؛ مرگ به عقیده ام پیچیده ترین  و در عین حال ساده ترین مساله هاست.ما آفریده شدیم یا در حالت ترسناک ترش به وجود آمدیم تا مدتی را در یک نقطه ی کور در آسمانی که حتی درک ابعادش را هم نداریم زندگی کنیم و آداب و رسومی داشته باشیم و قوانینی مارا محدود کرده باشند. دین و آیین پدرانمان را پیروی کنیم و فرهنگ جغرافیای زندگی مان را در پیش بگیریم و بپوشیم و بخوریم و بنوشیم و چرندیات زندگی را یکی یکی پشت سر بزاریم و وقتی مدت معین حضورمان در این جِرم کوچک آسمانی تمام شد ، بمیریم.

پس زندگی را میتوان مجموعه ای از این چرند و پرندهایی نامید که به مرگ منتهی میشود. و چقدر مسخره. و چقدر نخواستنی... در خوش بینانه ترین حالت شاعر معروفی میشوی یا هنرمند به نامی یا نمی دانم نوبل فیزیک را درو میکنی ، لباس های شیک و فاخر می پوشی ، ماشین های لوکس سوار میشوی ، احتمالاً ازدواج می کنی و فرزندانی از نسلت را برای این شصت ، هفتاد ، هشتاد سال زندگی و در نهایت مرگ آماده میکنی و خودت میمیری!

مغمومانه تر و بغض برانگیز تر میشود وقتی که حس کنی شاید تمام آنچه برایت از " زندگی پس از مرگ " گفته اند و تو شنیده ای تنها تلاش کثیف و مقدسی است که تو را از مچاله شدن در خودت و  پوچی نجات دهد و این موجود دو پا را از شلیک شدن در مغز خودش باز دارد و نسل بشر را حفظ کند!! فکر میکنم این که " خود کشی "  گناه بزرگ مشترک تمام آیین هاست کوششی نافرجام برای بازداشت انسان از آن است!! این نهایت شکنجه است ولی تو نمیفهمی اش رفیق و چه خوب که آنرا نمی فهمی.میشود لا به لای این نوشته ها اشک شد و ذره ذره به نیستی رفت اما به شرطی که آنها را بفهمی و آرزو کن که هیچ وقت نفهمی تا مغزت را از فشار بی رحم و بی حد آنها به گریه نیاندازی!! که اگر گرفتار شدی نمی توانی لبخند بزنی،نمی توانی بدون واهمه به آینده فکر کنی،نمی توانی آرام باشی در حالی که اطرافیانت از شدت آرامشت متعجب میشوند،نمی توانی زندگی کنی زیرا که معنی آن را متوجه نمی شوی و به نقطه ای میرسی که در کمال تعجب تمام علائم حیاتی را داری اما مرده ای!!!

در این میان تنها چیزی که کمی امیدواری میبخشد همان " مرگ " است. در جایی که برد یا باخت بی اهمیت میشود "خط پایان" پیروزیست! این نبودن مطلق،التیام بخش این زجریست که متحمل میشویم. اگر خدا پرست نبودم تنها مرگ را شایسته ی پرستش میدانستم!! ما زندگی نمی کنیم مخاطب،فقط خیلی مغمومانه و مظلومانه منتظر مرگیم...

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است!!

به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است

 

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشتِ درختان باغمان تبر است

 

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشق بازیِ من با ادامه ی بدنت...

 

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچه ای که تو ام ! ، در میان جاریِ خون

 

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

 

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره

 

به "هرگزت" که سوالی شد و نوشت: "کدام؟!"

به دست های تو بر آخرین تشنّج هام

 

به گریه کردن یک مرد آن ورِ گوشی...

به شعر خواندنِ تا صبحِ بی هم آغوشی

 

به بوسه های تو در خوابِ احتمالی من

به فیلم های ندیده ، به مبلِ خالی من

 

به لذت رؤیایت که بر تنِ کفی ام ...

به خستگیِ تو از حرف های فلسفی ام

 

به گریه در وسطِ شعر هایی از سعدی

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی...

 

«قسم به این همه که در سرم مدام شده»

«قسم به من ، به همین شاعرِ تمام شده...»

 

قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام

دوباره بر میگردم به شهرِ لعنتی ام!

 

به بحثِ علمیِ بی مزه ام درِ گوشَت

دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت...

 

به آخرین رؤیامان ، به قبل کابوسِ

دوباره برمیگردم به آخرین بوسه . . .

 

سید مهدی موسوی - شاعر تمام شده

فریدون فروغی رو نمیشناختم و بیخود از فعل ماضی استفاده کردم الان ، ولی خب معتقدم با گیتارش حداقل برای من یکی یه شاهکار قبل از رفتنش خلق کرده که به شدت ازش لذت میبرم.

"تنهاترین عاشق"

و آهنگ بی کلامش برای من پس زمینه ی درس خوندن ها و نوشتن ها و شب بیداری ها و حرف زدن ها و هر جا که بشه

دانلود :

آهنگ بی کلام تنها ترین عاشق

تنها ترین عاشق - فریدون فروغی

و چه بد که نمی دانم چه بنویسم

که از تمام جهان بریده ، که تمام امید هایت قطع شده ،گوشه ای آرام (نا آرام) نشسته ، به قول دوستی ، مثل کسی که آتش گرفته نمیداند بدود یا بایستد ، همه جوره میسوزد و چقدر معنی سوختن را خوب درک میکنم امروز ...

من تقدیر این حال عجیب را پذیرفتم . آن هم در سال هایی که پلی استیشن و تفنگ بادی اوج دغدغه ی آن دوران است. آن چه هنوز نفهمیدم توأمانی این حال غریب با امیدیست که خدا در زندگی ام میکارد و خودم یا خودش نابودش میکنیم.

مثل یک اتاق تاریک ، در یک خانه ی تاریکِ فرو رفته در شبِ یک بیابانِ بی انتها که شمعی در دوردستِ کوچکش ناگهان برافروخته میشود و اندکی بعد خاموش ؛ نه نه اشتباه نکن ، این اسمش امید نیست ، این شکنجه است به تمام معنا !

برای بچه ی باران ، خورشیدِ پشت ابر ، خداییست ظالم که هرازگاهی شلاقِ اشعه هایش را بر بدن باران دیده میکوبد که آری امیدی هست به نام "گرما"

نه پسر ، کور نشو ، تو سرمایت را بکش ، در دنیای تو اگر امید معنی داشت تو را چه بود به گریه های نیمه شبِ زیر 20 سالگی ات ؟!

نقطه ای در زندگی هست که آرزوی نبود این کور سو های امید را میکنی ، باورت میشود؟ آرزوی تاریکی محض!! آنجا میتوانی از این هزار توی تاریکیِ اطرافت نهایت لذت را ببری ! و چه عجیب تر آنکه نام این نقطه مرگ نیست!!!