تولد
روی مرز بیست و نمیدانم چند سالگی ام ایستاده ام
غمگین از این روز ها ، دلزده از گذشته ، بی اعتماد و هراسان از آینده ، هیچ چیز نمی خواهم! از همه کس و همه چیز بریده ام؛این روز های کابوس وار هم میگذرند ولی فرقش با گذشته این است که دیگر امید آمدن روزهای خوب را ندارم.تنها،مثل همیشه یک گوشه کز کرده ام. آیا دیوانه ام؟یا سرشت من غیر از دیگر آدمیان است؟ چرا نمی توانم بخندم؟یا مثل بقیه شاد باشم؟ حداقل به ظاهر...
انقدر بغض در گلو تلمبار کرده ام که حتی از گریه کردن هم میترسم.ذره ذره مردن در عجیبیست، میدانی؟ سالهای قبل،روز تولدم چند تبریک میرسید ، دوستان خیلی قدیمی؛ دیگر انقدر منزوی شده ام که همان چند پیام از راه دور هم نیامدند.
سرد است.برف نمیبارد ولی روی زمین و در دامنه ی کوه آثارش پیداست.زمستان خودم از راه رسیده.یواش یواش حس به بن بست رسیدن مطلق را در وجودم احساس میکنم.خیلی سرد است.
من همه ی زندگی ام را در گوشه گیری و غم و بغض گذارندم ولی دارم به جایی میرسم که ادامه ی زندگی برایم بی معنی میشود.میترسم.آیا یک روز این نوشته ها تنها چیزیست که از من در این دنیا باقی مانده؟ نمیدانم
فقط کاش اتفاقی بیوفتد ... کاش !