قسم
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است!!
به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشتِ درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشق بازیِ من با ادامه ی بدنت...
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچه ای که تو ام ! ، در میان جاریِ خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن دمپایی بر آخرین حشره
به "هرگزت" که سوالی شد و نوشت: "کدام؟!"
به دست های تو بر آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آن ورِ گوشی...
به شعر خواندنِ تا صبحِ بی هم آغوشی
به بوسه های تو در خوابِ احتمالی من
به فیلم های ندیده ، به مبلِ خالی من
به لذت رؤیایت که بر تنِ کفی ام ...
به خستگیِ تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسطِ شعر هایی از سعدی
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی...
«قسم به این همه که در سرم مدام شده»
«قسم به من ، به همین شاعرِ تمام شده...»
قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام
دوباره بر میگردم به شهرِ لعنتی ام!
به بحثِ علمیِ بی مزه ام درِ گوشَت
دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت...
به آخرین رؤیامان ، به قبل کابوسِ
دوباره برمیگردم به آخرین بوسه . . .
سید مهدی موسوی - شاعر تمام شده