بریده
و چه بد که نمی دانم چه بنویسم
که از تمام جهان بریده ، که تمام امید هایت قطع شده ،گوشه ای آرام (نا آرام) نشسته ، به قول دوستی ، مثل کسی که آتش گرفته نمیداند بدود یا بایستد ، همه جوره میسوزد و چقدر معنی سوختن را خوب درک میکنم امروز ...
من تقدیر این حال عجیب را پذیرفتم . آن هم در سال هایی که پلی استیشن و تفنگ بادی اوج دغدغه ی آن دوران است. آن چه هنوز نفهمیدم توأمانی این حال غریب با امیدیست که خدا در زندگی ام میکارد و خودم یا خودش نابودش میکنیم.
مثل یک اتاق تاریک ، در یک خانه ی تاریکِ فرو رفته در شبِ یک بیابانِ بی انتها که شمعی در دوردستِ کوچکش ناگهان برافروخته میشود و اندکی بعد خاموش ؛ نه نه اشتباه نکن ، این اسمش امید نیست ، این شکنجه است به تمام معنا !
برای بچه ی باران ، خورشیدِ پشت ابر ، خداییست ظالم که هرازگاهی شلاقِ اشعه هایش را بر بدن باران دیده میکوبد که آری امیدی هست به نام "گرما"
نه پسر ، کور نشو ، تو سرمایت را بکش ، در دنیای تو اگر امید معنی داشت تو را چه بود به گریه های نیمه شبِ زیر 20 سالگی ات ؟!
نقطه ای در زندگی هست که آرزوی نبود این کور سو های امید را میکنی ، باورت میشود؟ آرزوی تاریکی محض!! آنجا میتوانی از این هزار توی تاریکیِ اطرافت نهایت لذت را ببری ! و چه عجیب تر آنکه نام این نقطه مرگ نیست!!!