از هستی و بودن به ستوه آمد و بعد
هی مشت به دیوار اتاقش زد و بعد
یک کلت پر از فشنگ در دست گرفت
تف کرد به روی هر چه خوب و بد و بعد...
- ۰ نظر
- ۲۵ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۷
از هستی و بودن به ستوه آمد و بعد
هی مشت به دیوار اتاقش زد و بعد
یک کلت پر از فشنگ در دست گرفت
تف کرد به روی هر چه خوب و بد و بعد...
در بغض فرو رفته
در وحشتِ تنهایی
یک گوشه در این عالم
یک گوشه ی تنهایی
یک گوشه در این عالم
صد بار ترک خورن
صد بار دعا کردن
یک روز تو می آیی...؟!
صد بار دعا کردن
در حسرتِ این تفهیم
مستغرق این اغما
افسوس ، نمی آیی...
مستغرق این اغما
سرگرمِ کسی بودن
سرگرم شدن با تو
سرگرمِ تن آسایی
سرگرم شدن با تو
سرمست شدن از هیچ
هی جرعه از این خالی
هی فرضِ تو اینجایی...!
هی جرعه از این خالی
هی فحش به هر چیزی
مبهوت و فرومانده
یک مرده ی سرپایی
مبهوت و فرومانده
مبحوس شده در خویش
با ترس،عقب رفتن
با لرز،خود ارضایی
با ترس عقب رفتن
شلیک شدن در خود
ترسیده از این رویا
بی میل به فردایی
ترسیده از این رویا
زندانیِ این دنیا
دنیاست؟نمی دانی!
رویاست که اینجایی!
دنیاست؟نمی دانی
یا برزخِ نفرینی
با نفرت از این کابوس
با ماه هم آوایی
با نفرت از این کابوس
از خواب،گریزانی
متروک در این بی حد
در یافتنِ جایی...
متروک در این بی حد
گم گشته ی تاریکی
در خشمِ خیابان ها
سرگشته و بی نایی
در خشم خیابان ها
مصلوب شدن بر خویش
بر دارِ خودت آویز
یک مرده ی بینایی
بر دار خودت آویز
فریاد کنی مسکوت
یک منزجر مظلوم
تبعیدیِ دنیایی
یک منزجر مظلوم
مدفونِ همین خاکی
در بغض فرو ماندی
در وحشت تنهایی...
محمدجوادمهدوی - 10 دی ماه 1397
روی مرز بیست و نمیدانم چند سالگی ام ایستاده ام
غمگین از این روز ها ، دلزده از گذشته ، بی اعتماد و هراسان از آینده ، هیچ چیز نمی خواهم! از همه کس و همه چیز بریده ام؛این روز های کابوس وار هم میگذرند ولی فرقش با گذشته این است که دیگر امید آمدن روزهای خوب را ندارم.تنها،مثل همیشه یک گوشه کز کرده ام. آیا دیوانه ام؟یا سرشت من غیر از دیگر آدمیان است؟ چرا نمی توانم بخندم؟یا مثل بقیه شاد باشم؟ حداقل به ظاهر...
انقدر بغض در گلو تلمبار کرده ام که حتی از گریه کردن هم میترسم.ذره ذره مردن در عجیبیست، میدانی؟ سالهای قبل،روز تولدم چند تبریک میرسید ، دوستان خیلی قدیمی؛ دیگر انقدر منزوی شده ام که همان چند پیام از راه دور هم نیامدند.
سرد است.برف نمیبارد ولی روی زمین و در دامنه ی کوه آثارش پیداست.زمستان خودم از راه رسیده.یواش یواش حس به بن بست رسیدن مطلق را در وجودم احساس میکنم.خیلی سرد است.
من همه ی زندگی ام را در گوشه گیری و غم و بغض گذارندم ولی دارم به جایی میرسم که ادامه ی زندگی برایم بی معنی میشود.میترسم.آیا یک روز این نوشته ها تنها چیزیست که از من در این دنیا باقی مانده؟ نمیدانم
فقط کاش اتفاقی بیوفتد ... کاش !