Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

The Personal Blog of Javad Mahdavi

Javad Mahdavi

The Personal Blog of Moahamad Javad Mahdavi
وبلاگ شخصی محمد جواد مهدوی

صفحه ای برای جبران هر آنچه که به تحریر درنیامد...!

در شبکه های اجتماعی

twitter Instagram twitter
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ آبان ۹۸، ۰۶:۴۸ - مُسـافِــــ ـری ا‌ز دِیـــارِ بِـــــی کَسِیــ
    🤕🤕

از برگ برگِ دفتر من پرت میشوند

معشوق های خسته ی پایان گرفته ام

یلدای چشم های تو را گریه میکنند

موهای رنگ و بوی زمستان گرفته ام ...!

سید مهدی موسوی

از رنجی خسته ام که از آن من نیست

بر دردی گریسته ام که از آن من نیست

Proletariat

کتاب علویه خانم و ولنگاری اثر صادق هدایت شامل دو بخش اصلی " داستان علویه خانم " و " مجموعه داستان ولنگاری " است. علویه خانم چاپ 1312 و ولنگاری چاپ 1323 هر دو در تهران که بعد ها در یک کتاب تک جلدی انتشار یافتند و از شاهکار های بی نظیر صادق هدایت هستند.

 

با علویه خانم شروع کنیم !

 

" زن چاقی که موهای وز کرده،پلکهای متورم،صورت پر کک مک و پستانهای درشت آویزان داشت.چادر سیاه و شرنده ای مثل پرده ی زنبوری به سرش بند بود،روبنده ی خود را از پشت سرش انداخته بود،ارخلق سنبوسه ی کهنه گل کاسنی به تنش،چارقد آغبانو به سرش و شلوار دبیت حاج علی اکبری به پایش بود.یک شلیته دندان موشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارسی جیر پیدا بود ولی چادرش از عقب غرقاب گل شده و تا مغز سرش گل شتک زده بود ! "

صادق علویه ی داستانش را اینگونه توصیف میکند.زن معرکه گیری که با پرده نگاریِ داستان های مذهبی و آیینی در راه مشهد در طول داستان پول در می آورد و اتفاقاً زبانش هم آرام نمی گیرد! دو بچه ی کوچک،یک دختر جوان و یک مرد میانسال هم همسفرش هستند که تا آخر داستان نمی فهمید نسبتشان با هم چیست و همین مطلب زن مرموز داستان هدایت را مرموز و احتمالاً منفور تر میکند.بار ها اشاره می کند که:اعتقادات از بین مردم رفته، کار و بارمان سال های قبل سکه بود،اما امسال...

دهنش کج،قسم و آیه روی لبش دائم،و دستش مدام بر سر و صورت بچه هایی که همراهش هستند در میان فضاسازی ها و توصیف های هدایت که باعث میشوند ضرب دست علویه را در سرمای راه مشهد در گاری "یوز باشی" روی صورت خودت حس کنی!

اما آنچه داستان را متمایز می کند باطن کثیف و ننگین شخصیت های داستان در عین ظاهر معصومشان است.البته هدایت خودش را از قضاوت معاف کرده و آن را بر عهده ی خواننده گذاشته است اما می نویسد :

  

"ماه کنار آسمان،تنها و گوشه نشین،به شکل داس نقره ای بود،به نظر می آمد که با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را میکشد و با چهره ای غمگین به اعمال چرکین مردم زمین مینگرد..."

  داستانی سرشار از تهمت و غیبت و کنایه و ضرب المثل و تجویز های پزشکی شخصی و علویه ای که در لا به لای سطر هاش از زنی مذهبی و معتقد به فاحشه ای منفور که دستش رو میشود میرسد،که انگار نمادیست از یک جامعه،جامعه ای خشن و غمگین و رو به انحطاط که در سرمای زمستان راه مشهد توصیف میشود و با رسیدنش به مشهد به پایان میرسد.و صادق چقدر تامل برانگیز پرده نگاری و داستان سرایی این جماعت را بازگو میکند:

 

"همه ی اسرار این خانواده روی پرده ای که نمایش میداند نقش شده بود و به نظر می آمد که این پرده مربوط به زندگی آنها و باعث اهمیت و اعتبارشان شده بود،زیرا اگر پرده را از آنها میگرفتند همه ی آنها موجودات معمولی و مزخرف گردیده و در توده ی بزرگ زوار حل و هضم میشدند!!"

"روی این پرده سرتاسر عقاید ایده آل و محرک مردم نقش شده بود،به تدریج که باز میشد به منزله ی آینه ای بود که نه تنها عقاید ماورای طبیعی خود را میدیدند که مطابق محیط و احتیاجات خودشان درست کرده بودند،بلکه یکجور انعکاس،یک آینه ای بود که تمام وجود معنوی آنها رویش نقش بسته بود"

* * *

علویه خانم و ولنگاری

* * *

از علویه خانم که بگذریم به ولنگاری میرسیم!!

مجموعه داستان ولنگاری یک اثر بی نقص از صادق هدایت که پس از خواندنش شاید تا حدودی متوجه بشوید که چرا نام صادق هدایت با "سانسور و ممنوعگی" عجین شده است.

از " قضیه مرغ روح" که ادبیات که نه حتی زندگی معاصر و غیر معاصر را به چالش میکشد که بگذریم، از"قضیه زیر بته" که هر چه مرز جغرافیایی و اختلاف نژاد و باور و اعتقاد است را در هم میشکند که بگذریم، از " فرهنگ فرهنگستان" که فرهنگستان زبان و ادب پارسی و هر چه و هر که در اوست را آب میکشد و روی بند می اندازد و میگوید:

" باش تا صبح دولتش بدمد           کاین هنوز از نتایج سحر است "

که صادق جان صبح دولتش دمید،فقط هر کجا هستی دعا کن تا ظهر دولتش نرسیده خورشید حیا کند که سوختیم و هر چه استخوان بود به سم اسبانشان هدیه کردیم...؛ بگذریم

از قضیه "دست بر قضا"هم که بگذریم و از "قضیه خردجال"و خر در چمن هایش که -هرچه میکنید بکنید فقط مارا از چریدن علف نیندازید- از دهانشان نمی افتد هم که بگذریم،به نقطه ی عطف این کتاب یا شاید تمام آثار هدایت میرسیم : "قضیه نمک ترکی"

  

این که نوشته ی " نمک ترکی " بنزینی است که روی آتش منتقدان هدایت ریخته میشود بماند ولی با هر اعتقادی که داری چند دقیقه ای تعصباتت را کنار بگذار و فقط با عصا کردن مغزت روی نمک ترکی راه برو و تفحص کن و بعد اگر توانستی عصایت را کنار بگذار و مسیر خودت را برو!!

 

"عده ی انگشت شماری مرده خور بودند،باقی همه مرده پرست!"

" و خواستند بویسله ی طاعت و عبادت زندگی لوس مجللی در آن دنیا به چنگ بیاورند..."

 

عینک ها را بشکنید !


• دانلود کتاب علویه خانم و ولنگاری اثر صادق هدایت

 فرمت PDF

حجم: 4.12 MB

چاپ قدیم

177 صفحه

شامل :

داستان " علویه خانم "

و مجموعه داستان ولنگاری شامل:

1.قضیه مرغ روح

2.قضیه زیر بته

3.فرهنگ فرهنگستان

4.قضیه دست بر قضا

5.قضیه خردجال

6.قضیه نمک ترکی

امروز مادر یکی از کسانی که سال ها برایمان کار میکرد مرد. دید دیگری به مرگ پیدا کردم. ناگهان که خبر مرگش رسید در فکر فرو رفتم. همان فکر های همیشگی ؛ کجا هستم ، برای چه هستم و دارم کجا می روم... چندی بعدش خبر خودکشی کسی آمد ؛ باز غرق در فکر... مردن برای من بیش از آن که ترسناک باشد مبهم بود.کوچک تر که بودم از مردن و دیگر نبودن ترس داشتم.فیلم خون آشام یا پارس سگ در نیمه شبِ تنهایی فلان پس کوچه نمی ترساندنم اما فکر به "مرگ" مرا در خود فرو می برد. سنم که بالا تر رفت ، ترسم ریخت اما حسی گنگ و نامفهوم نسبت به آن پیدا کردم. و این روز ها دیگر تیتر یک نشریات خزعبل مغز من است!

بله ؛ مرگ به عقیده ام پیچیده ترین  و در عین حال ساده ترین مساله هاست.ما آفریده شدیم یا در حالت ترسناک ترش به وجود آمدیم تا مدتی را در یک نقطه ی کور در آسمانی که حتی درک ابعادش را هم نداریم زندگی کنیم و آداب و رسومی داشته باشیم و قوانینی مارا محدود کرده باشند. دین و آیین پدرانمان را پیروی کنیم و فرهنگ جغرافیای زندگی مان را در پیش بگیریم و بپوشیم و بخوریم و بنوشیم و چرندیات زندگی را یکی یکی پشت سر بزاریم و وقتی مدت معین حضورمان در این جِرم کوچک آسمانی تمام شد ، بمیریم.

پس زندگی را میتوان مجموعه ای از این چرند و پرندهایی نامید که به مرگ منتهی میشود. و چقدر مسخره. و چقدر نخواستنی... در خوش بینانه ترین حالت شاعر معروفی میشوی یا هنرمند به نامی یا نمی دانم نوبل فیزیک را درو میکنی ، لباس های شیک و فاخر می پوشی ، ماشین های لوکس سوار میشوی ، احتمالاً ازدواج می کنی و فرزندانی از نسلت را برای این شصت ، هفتاد ، هشتاد سال زندگی و در نهایت مرگ آماده میکنی و خودت میمیری!

مغمومانه تر و بغض برانگیز تر میشود وقتی که حس کنی شاید تمام آنچه برایت از " زندگی پس از مرگ " گفته اند و تو شنیده ای تنها تلاش کثیف و مقدسی است که تو را از مچاله شدن در خودت و  پوچی نجات دهد و این موجود دو پا را از شلیک شدن در مغز خودش باز دارد و نسل بشر را حفظ کند!! فکر میکنم این که " خود کشی "  گناه بزرگ مشترک تمام آیین هاست کوششی نافرجام برای بازداشت انسان از آن است!! این نهایت شکنجه است ولی تو نمیفهمی اش رفیق و چه خوب که آنرا نمی فهمی.میشود لا به لای این نوشته ها اشک شد و ذره ذره به نیستی رفت اما به شرطی که آنها را بفهمی و آرزو کن که هیچ وقت نفهمی تا مغزت را از فشار بی رحم و بی حد آنها به گریه نیاندازی!! که اگر گرفتار شدی نمی توانی لبخند بزنی،نمی توانی بدون واهمه به آینده فکر کنی،نمی توانی آرام باشی در حالی که اطرافیانت از شدت آرامشت متعجب میشوند،نمی توانی زندگی کنی زیرا که معنی آن را متوجه نمی شوی و به نقطه ای میرسی که در کمال تعجب تمام علائم حیاتی را داری اما مرده ای!!!

در این میان تنها چیزی که کمی امیدواری میبخشد همان " مرگ " است. در جایی که برد یا باخت بی اهمیت میشود "خط پایان" پیروزیست! این نبودن مطلق،التیام بخش این زجریست که متحمل میشویم. اگر خدا پرست نبودم تنها مرگ را شایسته ی پرستش میدانستم!! ما زندگی نمی کنیم مخاطب،فقط خیلی مغمومانه و مظلومانه منتظر مرگیم...

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است!!

به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است

 

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشتِ درختان باغمان تبر است

 

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشق بازیِ من با ادامه ی بدنت...

 

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچه ای که تو ام ! ، در میان جاریِ خون

 

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

 

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره

 

به "هرگزت" که سوالی شد و نوشت: "کدام؟!"

به دست های تو بر آخرین تشنّج هام

 

به گریه کردن یک مرد آن ورِ گوشی...

به شعر خواندنِ تا صبحِ بی هم آغوشی

 

به بوسه های تو در خوابِ احتمالی من

به فیلم های ندیده ، به مبلِ خالی من

 

به لذت رؤیایت که بر تنِ کفی ام ...

به خستگیِ تو از حرف های فلسفی ام

 

به گریه در وسطِ شعر هایی از سعدی

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی...

 

«قسم به این همه که در سرم مدام شده»

«قسم به من ، به همین شاعرِ تمام شده...»

 

قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام

دوباره بر میگردم به شهرِ لعنتی ام!

 

به بحثِ علمیِ بی مزه ام درِ گوشَت

دوباره برمیگردم به امنِ آغوشت...

 

به آخرین رؤیامان ، به قبل کابوسِ

دوباره برمیگردم به آخرین بوسه . . .

 

سید مهدی موسوی - شاعر تمام شده

زنده به گور - صادق هدایت

 

"  چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت... اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم ، میتوانستم بگویم...نه!یک احساساتی هست،یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند،نمیشود گفت،آدم را مسخره میکنند؛هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او قاصر و ناتوان است... "

 

صادق هدایت را از 16 - 17 سالگی میشناسم اما شناختن فقط در حدود اینکه یک نویسنده ی زبردست معاصر است و نهایتاً نام چندتا از آثار او. هرگز - باوجود علاقه و شوق بسیار - فرصت نشده بود که یکی از آثار او را مطالعه کنم. البته با طرز فکر و سبک هدایت از روی نوشته های دیگران در خصوص او یا جملات کوتاهش آشنایی داشتم.

در سالهایی که بسیار درگیر کنکور و پس از آن دانشگاه بودم بارها قصد مطالعه حداقل یکی از کتاب های اورا کردم که هیچوقت هم موفق نشدم. اما همیشه یک نیرویی به سمت او هدایتم میکرد و خلاصه بگویم که در اصل میدانم این نیرو چیست!   " احساس هم عقیدگی "

تابستان 97 به طور اتفاقی و کاملاً اتفاقی یکی از کتاب های صادق هدایت به دستم افتاد. خیلی تصادفی لا به لای کتاب های دانشگاه که مال یکی از دوستان بود.   زنده به گور

خواندم . و چه خواندنی !

زنده به گور - صادق هدایت

همان اول فهمیدم این اثری است که بدون شک مرا متقاعد خواهد کرد که تار و پود آثار و نوشته های او را زیر و رو کنم!

قصد نقدی بر این کتاب یا حتی اظهارنظر ندارم ولی به طرز عجیبی دوست دارم از آن بنویسم.اصلاً تخصصی در این زمینه ندارم.نه درک ادبی دارم،نه اصول و زیر و بم و چم و خم نویسندگی را میدانم،اما جملات جالب یا بهتر بگویم برای من جادویی در این کتاب وجود داشت. گویا بازگو کننده احوال من است.یکی از دوستان میگفت : کتاب های هدایت را نخوان که از اینی که هستی افسرده تر میشوی. آن روز کمی ترسیدم ولی امروز دیدم که نه تنها افسرده نمی کند بلکه به شکل تعجب آور و یا بهتر است بگویم دوست داشتنی و لبخند آوری احوال و افکارم را بازگو میکند.

 

 در جایی از کتاب مینویسد:

 

" هیچکس نمی تواند به درد من پی ببرد ، این دواها خنده آور است ، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار کرده اند،من پیش خودم میخندم؛ چه بازیگر خانه ایست! "

 

 

نمیدانستم چکار کنم! کتاب را در آغوش بگیرم؟! ، روی دست بگیرم و ببوسم ؟!!

فقط میدانم آن چیز هایی را نوشته که مدت هاست به دنبالشان می گردم.

 

در جای دیگر:

 

" دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه ای؛آنچه که در من انسانی بود از دست داده ام.گزاشتم گم بشود.

درزندگانی آدم باید یا فرشته بشود ، یا انسان و یا حیوان و من هیچ کدام از آنها نشدم و زندگانی ام برای همیشه گم شد. "

 

 از اینها مهم تر آن است که با گوشت و پوست و استخوان حس خواهی کرد که او همه را واقعی گفته است. در اصل این کتاب داستان نیست بلکه سرگذشت خود اوست.دقیقاً شرح احوالات خودش ( و تصادفاً من ) را میدهد. این شاید برای کسی که چنین حالتی را تجربه نکرده فقط یک نوشته به ظاهر ساده باشد اما برای کسی که این حال را درک کرده یک جور پیشگویی از وجودش محسوب میشود. یک شاهکار ! خیلی شگفت انگیز،خیلی دوست داشتنی،خیلی زیبا و در عین حال خیلی غمناک...!

 

 

" این اندیشه ها،این احساسات،نتیجه طرز زندگانی من است.نتیجه طرز زندگی افکار موروثی آنچه دیده،شنیده،خوانده،حس کرده یا سنجیده ام. همه ی آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. "

 

 

کسی چه میداند ، شاید حالِ فاسق ، در جهنم ، بین هم کیشانش بهتر باشد...

 

31تیر1397


• دانلود کتاب زنده به گور اثر صادق هدایت

فرمت : PDF در یک فایل فشرده (zip)

حجم : 2.14 MB

چاپ قدیم

130 صفحه

شامل داستان های :

1. زنده به گور

2.حاجی مراد

3.اسیر فرانسوی

4.داود گوژپشت

5.مادلن

6.آتش پرست

7.آبجی خانم

8.مرده خورها

9.آب زندگی

منبع لینک : پارس بوک

فریدون فروغی رو نمیشناختم و بیخود از فعل ماضی استفاده کردم الان ، ولی خب معتقدم با گیتارش حداقل برای من یکی یه شاهکار قبل از رفتنش خلق کرده که به شدت ازش لذت میبرم.

"تنهاترین عاشق"

و آهنگ بی کلامش برای من پس زمینه ی درس خوندن ها و نوشتن ها و شب بیداری ها و حرف زدن ها و هر جا که بشه

دانلود :

آهنگ بی کلام تنها ترین عاشق

تنها ترین عاشق - فریدون فروغی

و چه بد که نمی دانم چه بنویسم

که از تمام جهان بریده ، که تمام امید هایت قطع شده ،گوشه ای آرام (نا آرام) نشسته ، به قول دوستی ، مثل کسی که آتش گرفته نمیداند بدود یا بایستد ، همه جوره میسوزد و چقدر معنی سوختن را خوب درک میکنم امروز ...

من تقدیر این حال عجیب را پذیرفتم . آن هم در سال هایی که پلی استیشن و تفنگ بادی اوج دغدغه ی آن دوران است. آن چه هنوز نفهمیدم توأمانی این حال غریب با امیدیست که خدا در زندگی ام میکارد و خودم یا خودش نابودش میکنیم.

مثل یک اتاق تاریک ، در یک خانه ی تاریکِ فرو رفته در شبِ یک بیابانِ بی انتها که شمعی در دوردستِ کوچکش ناگهان برافروخته میشود و اندکی بعد خاموش ؛ نه نه اشتباه نکن ، این اسمش امید نیست ، این شکنجه است به تمام معنا !

برای بچه ی باران ، خورشیدِ پشت ابر ، خداییست ظالم که هرازگاهی شلاقِ اشعه هایش را بر بدن باران دیده میکوبد که آری امیدی هست به نام "گرما"

نه پسر ، کور نشو ، تو سرمایت را بکش ، در دنیای تو اگر امید معنی داشت تو را چه بود به گریه های نیمه شبِ زیر 20 سالگی ات ؟!

نقطه ای در زندگی هست که آرزوی نبود این کور سو های امید را میکنی ، باورت میشود؟ آرزوی تاریکی محض!! آنجا میتوانی از این هزار توی تاریکیِ اطرافت نهایت لذت را ببری ! و چه عجیب تر آنکه نام این نقطه مرگ نیست!!!

اولین دقایق تابستان 97

بحبوحه ی جام جهانی  ، فصل داغ کنکور و امتحان ، فصل گرمای دوست داشتنی تابستون

وقتی خوشی های ما قد توپ فوتبال میشه ، وقتی مجبوری با وبلاگ نوشتن تشویش خاطرتو تسکین بدی ، ساکت ، نور لب تاپ و گوشی میشه تنها کور سو های اتاق تاریک ، اتاق تاریک من ، منی که شاید توی بلند ترین روز سال بلند ترین کلمه ای که میاد روی لبم "سلام" و " آره " باشه  ... بماند

دل نوشته نمیخوام بگم ، میخوام از تابستون بنویسم

به نظرم یه رابطه هست که هرچی درسخون تر باشی از تابستون بیشتر خوشت میاد و هرچی واسه درسو مدرسه تنبل تر هم باشی بازم تابستون خیلی کیف میده .ینی اکثراً همه دوسش دارن تابستونو.همین که هفت صبح شنبه زور بالای سرت نیست که بیدار بشی ، خوشبختی :)

ولی اینا به یه طرف ، تابستون شهرستان به یه طرف . توی شهرهای بزرگ و خصوصاً تهران و اصفهان ما ، شلوغی و رونق بازارشم که بزاریم کنار ، گرما نمیزاره بفهمی اصلِ تابستون چیه . شهرستان اگه مث مال ما از اون سردسیر های زمستون محور باشه ( یه چیز تو مایه های "وینترفل" :) که همواره "وینتر ایز کامینگ" هستنخنده ) اونوقته که میفهمی تابستون چقد میتونه عشق باشهچشمک

ولی همه ی این سالها این فصل خوشگل ما هم تحت تاثیر زوال همه ی دوست داشتنی های قدیمی که امروز نه اثری ازشون مونده نه جایگزینی براشون پیدا شده و ما که بویی از اون ها در کودکی شنیدیم ، مست و خمار پی اونها میگردیم و افسوس که پیدا نمیکنیم که نمی کنیم قرار گرفته . اومدنش سرد ، رفتنش سرد اونم از نوع پاییزی ...

توی این دوران غریبِ نابودیه دلخوشی ها ، تابستون ولی خوب پافشاری میکنه ، دمش گرم ( شایدم بهتر باشه بگم دمش سرد:) ! ) هنوز هست ، هنوز نفسش میاد و میره ، هنوز نفسی میاد و میره ...

پ.ن:

نمیدونید چه حالیه وقتی نوشتن واسه وبلاگ شخصیه خودت ( که کاملاً هم شخصیه ، اصن دفترچه خاطراته! )  تنها دلخوشیته...

یه وقتی دلت میگیره ، چون یه کسی یا یه چیزی که خیلی واست مهم و با ارزش بوده رو از دست میدی 

یه وقتی دلت میگیره چون احساس تنهایی میکنی

یه وقتی دلت از یه نفر میگیره که رنجوندتت

یه وقتی غروب میشه ، پنجشنبه میشه ، پاییز میشه ، هوا سرد میشه ، برگا زرد میشه ، دلت میگیره

یه وقتی با یکی که دوستش داری بحثت میشه ، دلت میگیره

یه وقتی دلت میگیره چون از یه چیزی ، از یه کاری احساس گناه و شرم میکنی

یه وقتایی خسته ای ، با تمام وجودت خسته ای ، دلت میگیره

یه وقتایی دل تنگ یه نفر میشی ، جای خالیش کاری میکنه دلت بگیره

ولی ولی ...

یه وقتایی فقط دلت میگیره

" فقط دلت میگیره "

پیش اومده برات ؟

از چی ؟ هیچی 

از کی ؟ هیشکی

از کجا ؟ هیچجا

واسه چی ؟ نمی دونی

علت ؟ ...

فقط دلت میگیره .

هیچیت نیست . هیچی نشده . وقت خاصی نیست . اتفاق خاصی نیوفتاده . کسی چیزی نگفته . کسی کاری نکرده 

تو فقط دلت گرفته 

و چه مظلومانه که نمیدونی برای چی 

و چه مغمومانه که وقتی میپرسن، چته ؟ نمی دونی چی بگی

لعنت به اون لحظه ها ...