تنهایی
تعبیر تنهایی برای هرکسی متفاوته
واسه خیلیا ، امروز ، نبودن کسی که باهاش جیب کافه چی های شهرو پر کنند شده تنهایی! خیلی هم خوب.
من ولی اگه کافه گردی هم نکنم ، عکس دوتایی هم نگیرم ، پرسه های دوتایی خیابانی هم نداشته باشم به خودم تنها نمی گم
ولی تنهاترینم چون تعبیرم از تنهایی بیشتر نبود کسیه که باهاش اونجوری که میخوام حرف بزنم. همیشه بنده ی زبان بودم هرچند که اگه با من تو یه اتاق باشید و ساعت ها بشینید، من حتی چند کلمه هم حرف نزنم!
(کلاً من فکر کنم نافمو با تناقض و فرق و تفاوت بریدن و چه بد ! )
ولی همیشه بودن کسی که باهاش حرف بزنم رو به بودن شونه ای که روش گریه کنم ، تنی که توی آغوش بگیرم و دستی توی دستام ترجیح میدادم. و خب اصلاً جای تعجب نیست که این گوش شنوا رو هنوز پیداش نکردیم :) و شاید اصلاً جای تعجب هم نباشه که هیچوقت پیداش نکنیم !!
مثل یه فقیر که آرزوی اولش برای دنیا ریشه کن شدن فقره ، همیشه دنیای ایده آلم دنیایی بوده که همه یه دونه از اون خوباش داشته باشن!! :)
واسه همین، همیشه اگه خودم از نبود کسی که ساعت ها کنارش بشینم و بدون دغدغه حرف بزنم و قوت غالبمون چایی باشه - ترجیحاً بدون قند (!) - سعی کردم شنونده خوبی واسه اطرافیانم باشم.سعی کردم درد و دل بشنوم.سعی کردم که یاد بگیرم آروم کردن بقیه رو.دوست بودن و هیچوقت هیچ دوستی نداشتن رو!
آدم ولی بزرگتر که میشه ، خسته تر که میشه ، یه جاهایی که دیگه خیلی چیزا واست بی اهمیت میشن و دنیا برات هر روز بی ارزش تر میشه و در عوض دغدغه هات بیشتر میشن یکم تغییر میکنه. البته خیلی تغییر میکنه ( ولی چون همیشه انکار کننده ی تغییر در خودم بودم میگم "یکم" :) ). دیگه حوصله ی قبل رو نداری همیشه خسته ای و هرچی هم که میخوابی یه خستگیه عجیبی رو از اعماق وجود حس میکنی!
اینجاست که دیگه گوش شنوا بودن و این قبیل مسائل میرن تو بایگانی ، قسمت قفسه ی " چرت و پرت ها " !!
خلاصه ، تو که یه روز مرهم درد همه بودی نه دیگه هستی و نه خودت مرهم دردی داری...
هر چه بگندد نمکش میزنند ، وای به روزی که بگندد نمک ...