[از کف خیابان ها مینویسم]
اینجا خیلی سرد است. سوز سرمای آبان و آذر و برف عجیب و غریب پاییزی به کنار، سرما بیشتر یک جور سردی درونیست. گرمای آتش لاستیک و اتوبوس و... کفاف نمیدهد. سرما سرمای شقیقه های تو خالیست. متروکه ، سرد و خاموش.
بعضی از درخت ها هنوز برگ دارند. زیاد سبز و خوش رنگ نیستند ولی هنوز بوی بهار میدهند. بیشترشان ولی نه؛پاییزی شده اند. آدم ها هم تقریباً به همین شکل!
خیابان ها شلوغ است. چرا؟ راستش دقیقاً نمیدانم! جماعتی آشفته که میتوان از صورتشان خواند که حتی نمیدانند برای چه در این سرما در خیابان سرگردانند
آشوبگران! اشرار! وحشی! آموزش دیده ی دشمن! خط گرفته! و ده ها بر چسب دیگر دور تا دور بدنش چسبیده و همچنان در خیابان است. مشتش گره خورده، نمیدانم از شدت سرماست یا...؟ نمیدانم
خیابان شلوغ است ولی همه تنها هستند. تنهایی تنهاییِ ترس است وقتی روبرو گلوله و شاید پشت سر خنجر باشد. فریاد های جسته گریخته ای به گوش میرسد. از هر گوشه یک شعار از هر دهان یک نطق. صدا ها بوی بغض میدهند!
هر کدامشان با دی ماه و خرداد و تیر و... خاطره دارند و این روز ها تاریخ آبان را مینویسند. دست ها ولی خالیست.برعکس دل هاشان...
جنگ،جنگ با وقاحت است. با دهان هایی جریده از فریاد
- ۴ نظر
- ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۶