آخرین روز از عجیب ترین فروردین من
همچنان در خانه
همچنان اندوهگین
همچنان گیج و مبهوت
پایان فروردین 1399 - 2020 میلادی
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۱۲
آخرین روز از عجیب ترین فروردین من
همچنان در خانه
همچنان اندوهگین
همچنان گیج و مبهوت
پایان فروردین 1399 - 2020 میلادی
میشد که بهمن زیبا تر از این باشد!
میشد فصل شکست زمستان باشد نه فصل انحطاط بهار !
میشد که یخمان آب بشود...
غصه ها مان آب برود...
و قصه ها مان میشد که زیبا تر از این باشند...
میشد که فصل کوچ دیو زمستان و فرشته ی بهار از این و به این دیار باشد!
میشد که داستان جور دیگری باشد؛ اما نشد! و به بهمن که میرسیم زمستان ما دوباره آغاز میشود
نمی دانم
شاید این خاک نفرین شده؛ اما چون منی که به نفرین اعتقادی ندارد چگونه این فاجعه ها را هضم کند؟!
اما شکی نیست که ما تاوان جهلمان و جهل پدرانمان را میدهیم. این ها چوب ساده لوحی ماست که در آستینمان فرو شده
اما غم انگیز تر آن است که ما از نادانی خودمان باخبریم و همچنان بر ندانستن ثابت قدم! اینکه هنوز هم در این فلاکت دست و پا میزنیم تاییدی بر این مساله است.
افسوس که نه وقاحت وحشی های روبرویمان تمامی دارد و نه مظلومیت ما
بر ماتم ما نقطه ی پایانی نیست
یکشنبه - 22 دی ماه
پاییزی که گذشت برای من جز غم و اندوه نبود. آبان 98 مثل دی ماه 96 و 88 و هر روزمان در خاطرم خواهد ماند. و مثل همیشه تلاش بیهوده برای فراموشی. چه موهبتی است این فراموشی ، اگر واقعی باشد!
باران شدیدی میبارد.بغض آسمان است لابد. ترم 5 کارشناسی به انتها نزدیک میشود.خستگی عجیبی احساس میکنم. زیر انبوهی از کتاب های خوانده و نخوانده مدفون شده ام. فقط منتظر گذشتن روز ها هستم، بی هدف ، بی امید...
آخرین روز های پاییز، آخرین روزهای بیست و یک سالگی
[از کف خیابان ها مینویسم]
اینجا خیلی سرد است. سوز سرمای آبان و آذر و برف عجیب و غریب پاییزی به کنار، سرما بیشتر یک جور سردی درونیست. گرمای آتش لاستیک و اتوبوس و... کفاف نمیدهد. سرما سرمای شقیقه های تو خالیست. متروکه ، سرد و خاموش.
بعضی از درخت ها هنوز برگ دارند. زیاد سبز و خوش رنگ نیستند ولی هنوز بوی بهار میدهند. بیشترشان ولی نه؛پاییزی شده اند. آدم ها هم تقریباً به همین شکل!
خیابان ها شلوغ است. چرا؟ راستش دقیقاً نمیدانم! جماعتی آشفته که میتوان از صورتشان خواند که حتی نمیدانند برای چه در این سرما در خیابان سرگردانند
آشوبگران! اشرار! وحشی! آموزش دیده ی دشمن! خط گرفته! و ده ها بر چسب دیگر دور تا دور بدنش چسبیده و همچنان در خیابان است. مشتش گره خورده، نمیدانم از شدت سرماست یا...؟ نمیدانم
خیابان شلوغ است ولی همه تنها هستند. تنهایی تنهاییِ ترس است وقتی روبرو گلوله و شاید پشت سر خنجر باشد. فریاد های جسته گریخته ای به گوش میرسد. از هر گوشه یک شعار از هر دهان یک نطق. صدا ها بوی بغض میدهند!
هر کدامشان با دی ماه و خرداد و تیر و... خاطره دارند و این روز ها تاریخ آبان را مینویسند. دست ها ولی خالیست.برعکس دل هاشان...
جنگ،جنگ با وقاحت است. با دهان هایی جریده از فریاد
ما دیگر ما نیستیم! این را چند روزیست که فهمیدم...
چند روزی از قطع دسترسی به اینترنت میگذرد، غبار عجیبی گرفته اند دلها!! ما دیگر ما نیستیم ، ما نقابی از پروفایل های رنگین و هنری، پست های جذاب و بیوگرافی های دهان پر کن شده ایم. مدفون زیر تلنباری از مانیفست های روشنفکران مجازی و فیگورهای قهرمانان تناسب اندام و ژست های مختلف مدل های فشن و خبرهای دست اول و مهمی چون لباس جنجالی خانوم بازیگر و حرکت زشت بازیکن فوتبال!
حتی عشق هم از خاطرمان رفته است، مجازاً عاشقیم!! عشق کجا و سیگنال های اینترنتی کجا...!
نقاب زیبایی که از خودمان ساخته ایم و برای هم شاخ میشویم! تمام آنچه از ما در معرض نمایش است با قطع شدن اینترنت به یغما میرود... افسوس
آنچه این روز ها در سطح خیابان های شهرمان شاهد آن هستیم آغاز حرکت یک جامعه به سمت آگاهیست.هرچند دور و هرچند خفیف و بی نتیجه! اما چیزی که مسلم است، زین پس جامعه ی ما به هر حکمی به راحتی تن نخواهد داد. در واقع این اتفاقات زمینه ای برای یک تغییر دیدگاه است؛ آگاهی حاکمیت در خصوص عدم عقب نشینی در برابر خواسته های مردمی به هر نحوی که شده، نشان دهنده ی اهمیت این موضوع است. اولین عقب گرد به سمت خواسته های جامعه برای مردم پیام بسیار روشنی به همراه خواهد داشت و یک باور عمومی به وجود می آید مبنی بر اینکه میتوان با ایستادگی به اهداف رسید. به هر صورت، این اتفاقات نوید یک آینده ی روشن تر حداقل در ایدئولوژی مردم را میدهد.
یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!
این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران با اتفاقی متفاوت روبرو میشدم.
کم کم نسبت به اهمیتی که به دیگران میدادم سرد شدم. دیگر خیلی چیزها که در گذشته برایم مهم بودند ارزشی ندارند. زندگی همینگونه است. هر چند وقت یکبار باید به خودت بیایی، دو دوتا چهارتا کنی ببینی اصلاً کجای زندگیِ این افرادی هستی که انقدر برایشان اهمیت قائل میشوی!
فکر میکنم بیش از هر کس به خودم مدیونم. سالها بعد شاید هیچ اثری از خیلی هایی که امروز سعی میکنم در کنارشان باشم نباشد. و یک "من" مانده و دیگرانی که حتی ندانم کجا هستند و چه میکنند و آنها هم همینطور!
امروز یه عکس نوشته دیدم که خیلی برام جالب بود
نوشته بود:
گاهی نباش...!
خودت را بردار و کمی دور تر از قافله بایست
مدتی وجودت را از همه چیز دریغ کن
ببین چه کسی نبودنت را حس می کند؟!
چه کسی حواسش به حال و احوالات توست؟!
سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام بامعرفتی برای پیدا کردن تو،پس کوچه های تنهایی ات را زیر و رو میکند...
کدامشان نگرانت میشوند؟!
و اصلاً چه کسی برای نگه داشتنت به خودش زحمت می دهد؟!
اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرگی هایشان تکان نخورد،تعجب نکن!
رسم آدم ها همین است
اگر بودی که هیچ ...
اگر نبودی دیگران هستند !
با خودم گفتم "تا بوده همین بوده"؛هرکسی مال خودشه؛هر کسی فکر خودشه؛شاید مشکل از من باشه که این چیزها برام عجیبه،که اگر به چیزی دل بستم همه ی وجودمو وقفش می کنم...
همیشه مشکل از من بوده
امروز مادر یکی از کسانی که سال ها برایمان کار میکرد مرد. دید دیگری به مرگ پیدا کردم. ناگهان که خبر مرگش رسید در فکر فرو رفتم. همان فکر های همیشگی ؛ کجا هستم ، برای چه هستم و دارم کجا می روم... چندی بعدش خبر خودکشی کسی آمد ؛ باز غرق در فکر... مردن برای من بیش از آن که ترسناک باشد مبهم بود.کوچک تر که بودم از مردن و دیگر نبودن ترس داشتم.فیلم خون آشام یا پارس سگ در نیمه شبِ تنهایی فلان پس کوچه نمی ترساندنم اما فکر به "مرگ" مرا در خود فرو می برد. سنم که بالا تر رفت ، ترسم ریخت اما حسی گنگ و نامفهوم نسبت به آن پیدا کردم. و این روز ها دیگر تیتر یک نشریات خزعبل مغز من است!
بله ؛ مرگ به عقیده ام پیچیده ترین و در عین حال ساده ترین مساله هاست.ما آفریده شدیم یا در حالت ترسناک ترش به وجود آمدیم تا مدتی را در یک نقطه ی کور در آسمانی که حتی درک ابعادش را هم نداریم زندگی کنیم و آداب و رسومی داشته باشیم و قوانینی مارا محدود کرده باشند. دین و آیین پدرانمان را پیروی کنیم و فرهنگ جغرافیای زندگی مان را در پیش بگیریم و بپوشیم و بخوریم و بنوشیم و چرندیات زندگی را یکی یکی پشت سر بزاریم و وقتی مدت معین حضورمان در این جِرم کوچک آسمانی تمام شد ، بمیریم.
پس زندگی را میتوان مجموعه ای از این چرند و پرندهایی نامید که به مرگ منتهی میشود. و چقدر مسخره. و چقدر نخواستنی... در خوش بینانه ترین حالت شاعر معروفی میشوی یا هنرمند به نامی یا نمی دانم نوبل فیزیک را درو میکنی ، لباس های شیک و فاخر می پوشی ، ماشین های لوکس سوار میشوی ، احتمالاً ازدواج می کنی و فرزندانی از نسلت را برای این شصت ، هفتاد ، هشتاد سال زندگی و در نهایت مرگ آماده میکنی و خودت میمیری!
مغمومانه تر و بغض برانگیز تر میشود وقتی که حس کنی شاید تمام آنچه برایت از " زندگی پس از مرگ " گفته اند و تو شنیده ای تنها تلاش کثیف و مقدسی است که تو را از مچاله شدن در خودت و پوچی نجات دهد و این موجود دو پا را از شلیک شدن در مغز خودش باز دارد و نسل بشر را حفظ کند!! فکر میکنم این که " خود کشی " گناه بزرگ مشترک تمام آیین هاست کوششی نافرجام برای بازداشت انسان از آن است!! این نهایت شکنجه است ولی تو نمیفهمی اش رفیق و چه خوب که آنرا نمی فهمی.میشود لا به لای این نوشته ها اشک شد و ذره ذره به نیستی رفت اما به شرطی که آنها را بفهمی و آرزو کن که هیچ وقت نفهمی تا مغزت را از فشار بی رحم و بی حد آنها به گریه نیاندازی!! که اگر گرفتار شدی نمی توانی لبخند بزنی،نمی توانی بدون واهمه به آینده فکر کنی،نمی توانی آرام باشی در حالی که اطرافیانت از شدت آرامشت متعجب میشوند،نمی توانی زندگی کنی زیرا که معنی آن را متوجه نمی شوی و به نقطه ای میرسی که در کمال تعجب تمام علائم حیاتی را داری اما مرده ای!!!
در این میان تنها چیزی که کمی امیدواری میبخشد همان " مرگ " است. در جایی که برد یا باخت بی اهمیت میشود "خط پایان" پیروزیست! این نبودن مطلق،التیام بخش این زجریست که متحمل میشویم. اگر خدا پرست نبودم تنها مرگ را شایسته ی پرستش میدانستم!! ما زندگی نمی کنیم مخاطب،فقط خیلی مغمومانه و مظلومانه منتظر مرگیم...