امروز مادر یکی از کسانی که سال ها برایمان کار میکرد مرد. دید دیگری به مرگ پیدا کردم. ناگهان که خبر مرگش رسید در فکر فرو رفتم. همان فکر های همیشگی ؛ کجا هستم ، برای چه هستم و دارم کجا می روم... چندی بعدش خبر خودکشی کسی آمد ؛ باز غرق در فکر... مردن برای من بیش از آن که ترسناک باشد مبهم بود.کوچک تر که بودم از مردن و دیگر نبودن ترس داشتم.فیلم خون آشام یا پارس سگ در نیمه شبِ تنهایی فلان پس کوچه نمی ترساندنم اما فکر به "مرگ" مرا در خود فرو می برد. سنم که بالا تر رفت ، ترسم ریخت اما حسی گنگ و نامفهوم نسبت به آن پیدا کردم. و این روز ها دیگر تیتر یک نشریات خزعبل مغز من است!
بله ؛ مرگ به عقیده ام پیچیده ترین و در عین حال ساده ترین مساله هاست.ما آفریده شدیم یا در حالت ترسناک ترش به وجود آمدیم تا مدتی را در یک نقطه ی کور در آسمانی که حتی درک ابعادش را هم نداریم زندگی کنیم و آداب و رسومی داشته باشیم و قوانینی مارا محدود کرده باشند. دین و آیین پدرانمان را پیروی کنیم و فرهنگ جغرافیای زندگی مان را در پیش بگیریم و بپوشیم و بخوریم و بنوشیم و چرندیات زندگی را یکی یکی پشت سر بزاریم و وقتی مدت معین حضورمان در این جِرم کوچک آسمانی تمام شد ، بمیریم.
پس زندگی را میتوان مجموعه ای از این چرند و پرندهایی نامید که به مرگ منتهی میشود. و چقدر مسخره. و چقدر نخواستنی... در خوش بینانه ترین حالت شاعر معروفی میشوی یا هنرمند به نامی یا نمی دانم نوبل فیزیک را درو میکنی ، لباس های شیک و فاخر می پوشی ، ماشین های لوکس سوار میشوی ، احتمالاً ازدواج می کنی و فرزندانی از نسلت را برای این شصت ، هفتاد ، هشتاد سال زندگی و در نهایت مرگ آماده میکنی و خودت میمیری!
مغمومانه تر و بغض برانگیز تر میشود وقتی که حس کنی شاید تمام آنچه برایت از " زندگی پس از مرگ " گفته اند و تو شنیده ای تنها تلاش کثیف و مقدسی است که تو را از مچاله شدن در خودت و پوچی نجات دهد و این موجود دو پا را از شلیک شدن در مغز خودش باز دارد و نسل بشر را حفظ کند!! فکر میکنم این که " خود کشی " گناه بزرگ مشترک تمام آیین هاست کوششی نافرجام برای بازداشت انسان از آن است!! این نهایت شکنجه است ولی تو نمیفهمی اش رفیق و چه خوب که آنرا نمی فهمی.میشود لا به لای این نوشته ها اشک شد و ذره ذره به نیستی رفت اما به شرطی که آنها را بفهمی و آرزو کن که هیچ وقت نفهمی تا مغزت را از فشار بی رحم و بی حد آنها به گریه نیاندازی!! که اگر گرفتار شدی نمی توانی لبخند بزنی،نمی توانی بدون واهمه به آینده فکر کنی،نمی توانی آرام باشی در حالی که اطرافیانت از شدت آرامشت متعجب میشوند،نمی توانی زندگی کنی زیرا که معنی آن را متوجه نمی شوی و به نقطه ای میرسی که در کمال تعجب تمام علائم حیاتی را داری اما مرده ای!!!
در این میان تنها چیزی که کمی امیدواری میبخشد همان " مرگ " است. در جایی که برد یا باخت بی اهمیت میشود "خط پایان" پیروزیست! این نبودن مطلق،التیام بخش این زجریست که متحمل میشویم. اگر خدا پرست نبودم تنها مرگ را شایسته ی پرستش میدانستم!! ما زندگی نمی کنیم مخاطب،فقط خیلی مغمومانه و مظلومانه منتظر مرگیم...
- ۰ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۱